روزمرهگی با زلزله مداوا میشود.
این جملهی بالا، هرچند تکهای از واپسین شطحیات، اما از خودم بود. طبق معمول نوشتم، شود چراغ راه آیندگان. دو فیلم از آقایی به نام برگمان گمانم اسم کوچکش اینگمار بود - اسنوبی رو حال میکنین!! - ملاحظه( این همه زظ ض نمی دونم میخواسیم چیکار) کردیم زرتمان قمصور شد.
یکی صحنههایی از یک زندگی زناشویی بود و دیگری زندگی چند عروسک خیمه شب بازی. حالا که به یمنِ حضور رفقای قاچاقچیِ DVD درِ رحمت دنیوی رو به ما نیز باز شده، ما نیز فهمیدیم که چرا میگویند برگمان کارگردان بزرگی بوده یا هست یا خواهد بود. هرچند که همراه رفیقش آقای آنتونیونی چندی پیش بدون هماهنگی با وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جمهوری اسلامی ایران، مُردند.
باری، فیلم اول صحنههایی از... هرچند فیلم جذابیست اما ۳ روز طول کشید تا بتونم ببینمش. اما نسبت به فیلم زندگی چند عروسک ... قد و قوارهی کوچکتری دارد. نمیدانم سایر بزرگان فن ( ! ) در این رابطه چه نظری داشتند اما به دلایل متعدده که از حوصلهی آقای کافینت خارج است این فیلم را بیشتر پسندیدم. شاید دیوانه پسندم و با آدمهای مشکلدار بیشتر حال می کنم شاید هم ریتم مداوم صعودی این فیلم یا بازیهای خوب یا موضوع منطبق با سلیقه و دغدغهام باعث این شیفتگی شده. نمیدونم راستشو بخواین نیتم از نوشتنِ این یادداشت تعظیم در برابر برگمان بود. میخواهم به عمدهی مخاطبان وبلاگم- با شما ۵ نفر هستم!- بگویم اگر نیما نبودم دوست داشتم اینگمار برگمان باشم!
منم اگه یه پیچک یا به قول خودت آقای پیچیده نبودم دلم میخواست رضا باشم. همون چیزی که خیلی وقته ازش دور.
نیما خره من دوست دارم اما طبق معمول اینکه آدم نیستی گاهی اوقات ازت شاکی میشم. اونجاست که دلم میخواد سر به تنت نباشه.یه کم آدم باش و... نمی دونم چرا الان اینو نوشتم.
الان هم دارم آهنگ چقدر حال چشات خوبه ... رو گوش میدم یه نیگا هم به ساعت پست بنداز.