آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

چو عضوی به درد آورد روزگار

درست در ساعت ۷:۱۵ دقیقه‌ی صبح پنج‌شنبه ۲۷ دی ماه کتابخانه منهدم شد و کتاب‌ها مثل خاک که جسد را بپوشانند مرا روی تختم مدفون کردند. از فریاد خودم از خواب پریدم یا دیگران نمی دانم اما حرف‌های مادربزرگ درباره‌ی بختک آمده بود جلوی چشمم. کتاب‌ها را کنار زدم و با زحمت بلند شدم. گردنم صاف نمی‌شد و تا ۳ روز هم نشد. یادم افتاد به کتابخانه که دو بار مرا از خواب پرانده بود تا بلکه بفهمم این قفسه‌های سیمی تاب کشیدن این همه بار را ندارد. دیر فهمیدم.

افسرده شدم. با کمک مادرم و یکی از خواهرها کتاب ها را گردگیری کردیم  و گوشه‌ی اتاق چادری روی‌شان کشیدیم تا خاک نگیرند و من تا ۳ هفته هی به خودم می‌پیچیدم که چم شده و نمی‌فهمیدم. چیزهای دیگری هم بود که حالم را بدتر می کرد. دیگر حوصله‌ی این‌جا نوشتن را هم نداشتم. فقط یکبار فردای روزی که همه از وبلاگ نویسان دفاع کرده بودند من هم لینک تبلیغ‌شان را گذاشتم توی آرامشگاه و دیگر هیچ. همین روزها بود که شهریار میل زده بود. یک جایی نوشته بود: «وبلاگت راخواندم  خوب است  ولی به نظرم این کارها  انرژی و درد نوشتن را  خالی و حرام می کنند  و از کار جدی بازت می دارند...»

یک جای دیگر هم نوشته بود: «بالاخره تصمیم گرفتی که شاعری یا نویسنده یا چی ؟»

هیچ وقت تصمیم نگرفتم درباره‌ی این ها. هر وقت کاری کردم غریزی بوده بیشتر تا هر چیز دیگر. درد از نتوانستن ِ ننوشتن بوده. کاش آن قدر رو به راه بودم که پلان کار هنری بریزم.

آخرش هم نوشته بود:«اگر جماعت داستان نویس جلسات داستان خوانی را تعطیل کرده اند  از قول من بهشان بگو  بروند در این زمستان فروشگاه  بخاری  و کرسی  راه بیندازند     آخر این زمستان که از زمستان های دهة شصت سردتر نیست.» این یکی را که خواندم دلم خنک شد.

امیر که نبود، آرش هم رفت آمریکا. و این یعنی نمی‌شود راجع به بعضی چیزها با هیچ کس حرف زد. یعنی نمی شود ساعت ۳ نصفه شب زد به چاک خیابان و تا سپیدی صبح توی خیابان ارم قدم زد. یعنی بخواهی یا نخواهی ببر صدایت را. حوصله ی سرکار رفتن هم دیگر نداشتم. کنج خانه خرده ریزهای دور و برم را جمع جور می‌کنم. شیفته آمد. بعضی چیزها را اگر هم بگویی آنقدر کوچکند که محل بحث نمی شوند. نصفه شب‌ها دلم می خواهد به کسی تلفن کنم اماکی؟

امیر آمد شیراز. آنقدر کوتاه و هر دو گیج ِ موقعیت که فرصت حرف زدن نشد اما خوب شد که آمد و چه حیف که زودتر رفت. گفت که می خواهد برگردد شیراز. که تاب تحمل تهران را ندارد. که... امیر رفت.

چندتا کتاب از میان کتاب‌ها جدا کردم که بخوانم. گذاشتم بالای تختم. اما دست و دلم به کتاب خواندن نمی رفت به فیلم دیدن چرا. همایون که عصر پنج شنبه اش تعطیل شده بود برایم سی دی سینمانیا را آورد و فیلم بازگشت غزل را که گم کرده‌ام. رایت نشد. شب آمدم خانه خواستم وبلاگ‌هایم را پاک کنم از صحنه‌ی نت تا شاید روزی  سایتی را که عمری نقشه اش را کشیده بودم راه بیاندازم که آرش آنلاین شد. گفتم که می‌خواهم چه کنم. گفت: نکن حیفه. تو از قدیمی‌ها هستی. راست می‌گفت قدیمی شده‌ام. دوستی من و خیلی ها هم از همین وبلاگ‌ها شروع شد. گذاشتم این پنجره ها باز بماند.

سه شب پیش غزل اس م اس زد که شاید با بچه ها قبیله باشیم فیلم هام رو بیار.بطری را گذاشتم توی کیفم، اما به هر کدام از دوستان پسر که تماس گرفتم در دسترس نبودند. شب که شد رفتم قبیله. کافه خلوت بود.سر میز آخری که روشن تر است و من دوستش دارم نشستم. تازه فهمیدم هیچ کس نمی داند که من این میز را بیشتر از بقیه دوست دارم. از این که کافه خلوت بود و کسی هم نیامده بود راضی بودم. کافه لاته ام را با آرامش نوشیدم. بیرون که زدم هوا کمی سرد بود. پسِ ده روز نخ سیگاری آتش زدم . رفتم پیش شیفته و رساندمش تا ترمینال.

خانه که آمدم نمی‌دانستم چه کنم. آمدم توی نت. رفتم سراغ ۳۶۰.  یک یادداشت هم برای کلید گذاشتم. یک تکه از داروک نیما. فایده نداشت. روی تخت دراز کشیدم و بادبادک‌باز‌ ِ خالد حسینی را ورق زدم. شروع به خواندن کردم. سر از روی کتاب که برداشتم هوا کم کَمَک روشن می‌شد. شهریار می‌گقت: هیچ لذتی بالاتر از این نیست که شب شروع کنی به کار کردن روی داستان و همین که سپیده زد نقطه‌ی پایان را بگذاری. راست می‌گفت. دیشب کتاب را تمام کردم و امشب فیلمش را دیدم. کتاب از جهاتی بهتر است و فیلم تنها از این جهت که اغراق تداعی و تصادف داستانی را کمتر کرده. اما همایون ارشادی چه ربطی به پدر امیر داشت، نفهمیدم.

خبر دادند حکم دادگاه تجدید نظر یعقوب یادعلی آمده. از نوشتن ۴ مقاله درباره‌ی آداب بومی یاسوج و چاپِ با هزینه‌ی خودش در روزی‌نامه‌های آن‌جا که بدان اعتراض کرده بود، حالا می‌باید یک‌سال قطعی برود حبس. عین صبح صادق محاکمه‌ی کافکا آمد جلوی چشم‌هام. البته‌ نمونه‌ی حقیر ایرانی‌ش از نظر هنری. ولی به همان هولناکی. این‌جور وقت ها خوب معنای انزجار را می‌فهمم. یک کتاب  یادعلی احتمال پرسه و شوخی را وقتی نیم نگاه بودم خودمان چاپ کردیم.یادعلی کم سر و صدا و هوشمند است. تصمیم گرفتم وقتی آمدم خانه یادداشتی بنویسم. حالا که نگاه می‌کنم خیلی بیشتر از یک یادداشت شده.