آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

چند خط از این روزها


فکر کنم کم کم وقتش شده که از این جا هم بیرون بزنم. بیشتر دوستانم از این شهر رفته اند من پیش از بعضی از آنها عزم رفتن داشتم و هنوز پای در گل هستم. این شهر آدم را مسموم می کند. مثل همان جزیره ای که الیس را گرفتار کرد. 

هربار که طاقتم طاق شده بساطم را جمع کرده ام، از وبلاگی به وبلاگ دیگر تا چندی بعد بر گردم و از دور به وبلاگ های قدیمی نگاه  کنم. کاروانسراهای متروک که هر از گاهی کسی چند خطی اتراق و بعد عبور کرده ازشان؛ که پسورد بعضی ها را هم فراموش کرده ام. مثل اعتیاد می ماند که تنها علاجش تغییر عادت است. از شکلی به شکلی. روزهایی که می نوشتم، عادت جا به جایی ام کمتر بود. اما این روزها، این روزهای لعنتی بی قرار تر از آنم که بتوانم بنویسم. عادت نگاه کردنم به خیابان از پشت پنجره تبدیل شده به زل زدن توی صورت مانیتور. در پی خبری از این سایت به آن سایت رفتن و علافی های نِتی که به قدر کافی هست تا همه ی مردم جهان سرکار باشند. چند باری تلاش کردم طرح چندتایی داستان را که قبلن ریخته ام کامل کنم ، فراموشی و پریشانی نگذاشت. هر روز انگار دو تا سنگ از شقیقه هایم آویزان است. و هروز انگار بزرگتر می شوم و اطرافم کوچکتر. کوچه تنگ است، خیابان تنگ است، خانه تنگ است، راه نفس تنگ.

باید از این وبلاگ هم بیرون بزنم. خیلی وقت پیش باید می رفتم.