آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

سلام گری کوپر

امروز پس از ۶ ماه چشمم به صفحات کتاب روشن شد. خواندن کتابی که مدت ها عنوانش چپ چپ به چشم می‌آمد دلچسب بود مخصوصن که کتاب مذکور خداحافظ گری کوپر باشد. لذت خواندن متنی که به قهقهه ات بندازد انقدر هست که به ساختن چهار کتابخانه‌ی چوبی برای کتاب‌ها فکر کنی.

ابراهیم گلستان

به نظرم یکی از بهترین کارهای یزدانی خرم مصاحبه با ابراهیم گلستان در مجله‌ی شهروند است. هرچند مصاحبه‌گر مغلوب کامل می شود اما از این جهت که مصاحبه شونده روحیه‌ی مهاجم همیشگی خود را حفظ کرده و با یک سئوال بی ربط یک خطی یک ستون جواب می دهد آن هم به سبک گلستانی وجود آقای یزدانی خرم به عنوان گوش شنوا و محرک جزیی کافی بوده تا گلستان این همه حرف بزند. شخصیت پدرسالارگونه‌ی گلستان به گونه ای در این مصاحبه نشان داده شده که اگر کس دیگری خواست گفتگویی با ایشان انجام دهد حتمن باید فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعابیر وی را بشناسد. گلستان از ترکیبات جدید خوشش نمی آید و بسیاری از ترکیبات قدیمی را دشمنانه می انگارد. در حالی در مورد نسل امروز ایرانی صحبت می کند که گمانش هنوز بر روی ترجمه های مریض گذشته از فلسفه و هنر به عنوان تنها دانسته های ما چرخ می زند. دیگران چه شاملو ، چه گلشیری و چه... ( هرکس که وزنه ای دارد ) را کوچک می انگارد و به نظر می رسد مردی که بسیاری از آرا و کارهایش بی شک تاثیر گذار بر روند هنر و اجتماع روشنفکران (به اصطلاح خودش سطحی و متوهم )هستند نمی خواهد از اخترک خودش پایین بیاید. گلستان دقیق است و دانسته کارهایش را انجام میدهد. بارها در طول مصاحبه می گوید که: آقا... یعنی چه؟ من نمی‌فهمم؟ معنای فلان کلمه از نظر من با شما تفاوت دارد ... وووو . اما وقتی مصاحبه پاشنه‌ی آشیل او میشود که خودش هم اقدام به کلمه‌پرانی می‌کند. برای مثال: من مرده خور نیستم... این را در رابطه با فخیم نویسی بعضی از نویسنده‌ها مثل جعفر مدرس صادقی در یکولیا و ... می گوید که من معنای مرده خوری را نمی فهمم. اینگونه شخصیت آنارشیست در پس ظاهری معقول برای منٍ نوعی به شخصیتی خاص یا به قولی تک مبدل می شود که برای هیجانات جوانی محرک خوبی است والبته برای دانستن بسیاری از چیزها. این مصاحبه جنبه‌ی دیگری هم دارد که برای من جالب است. ابراهیم گلستان هیچ وقت از قصر خودش خارج نشده. چه در این خاک و چه درآن خاک. وقتی گلشیری را این همه پایین میآورد و بعد مثل سلطانی که به گدایی صله بدهد می گوید: البته از آنجایی که گلشیری شروع کرد خیلی خوب خودش را بالا کشید. من که همیشه‌ی عمرم بیرون کاخ ها زندگی کرده ام یکه می‌خورم که خوب به احتمال زیاد برای گلستان مهم نیست. او می تواند شرایط را در گفتگوهای مختلف به نفع خودش تغییر دهد و حتمن می تواند از این حرف من متعجب شود و افسوس بخورد که چقدر کوته فکرم اما... در مورد نگاهش به جلال آل احمد، بعضی از نظریاتش، داستان ها ، فیلم ها و نوشته هایش برای من انسان قابل احترامی ست،انسان و نه خدایی که به وحدانیت روشنفکریش سوگند یاد کنم. یک چیز دیگر هم هست به نظرم گلستان این روزها چه در آپارتمان فرانسه اش و چه در خانه‌ی اشرافی اش در انگلستان تک و تنهاست و همچنان مغرور. با این حال ابراهیم گلستان را هنوز دوست دارم و از یزدانی خرم هم متشکرم که کاری را که زمانی آرزوی انجام آن را داشتم انجام داد هرچند به گونه‌ای دیگر.

تِکلمه‌ای پسِ مرگِ تَن با شاعر

برای علی نسیمی رفیق شاعرم که رفت

نیما تقوی

«صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی

ای به اندازه! ای بی تظاهر! می‌توانم بپرسم کجایی؟»*

 

یک بار تلاش کرد برای بینایی سنجی مخاطب** دومی را هم داشت آماده می‌کردکه... اتفاق افتاد. رو به رویم نشسته با همان لبخند قدیمی که انگار «این به اصطلاح سرنوشت خنده دار نیست؟» صدایش را نمی‌شنوم. اما می‌بینمش با همان نگاه آرام و رام که خودش هرگز نبود. سکوت، خط ممتدِ سکوت.

 بیشتر شاعر بود یا رفیق؟ حالا که نیست حفره‌ای هست که بودش را معنی و شاعرانگی را هِی می‌‌کند. حالا که نیست می‌ترسم از ترسناکیِ شعرهاش که حتم خودش هم از آن‌ها می‌ترسیده و بیشتر می‌ترسم وقتی که می‌بینم مرگ آگاه بوده و ترسناکیِ زندگی سنگ- ترسی شده بوده روی شانه‌هایش مثل یکی که سیزیف داشت و شاعر نخواست که سیزیف باشد. سنگ- ترسی که من هستم و شما هستید: صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی!

باز هم می‌خندی شاعر؟ حالا که از  ثانیه‌ها گذشته‌ای و عقربه‌های ساعت نهیبم می‌زنند و من از تو دور می‌شوم و تو دور تر از من، کاش فقط یک چیز را بگویی، «ماهِ بعد، آفتابِ بعد، بعدِ بعدها» سرنوشت « زل زدن به میله‌ها، به سیم‌خاردارها» که نیست؟

مگر خودت نگفته بودی «بهانه نمی‌خواهد حرف      که نمی‌زند آدم»؟ باز هم خط ممتدِ سکوت؟

می‌دانم. حتم نباید دوتا معترضه کنارِ کلمات باشد که یعنی دارم اعتراض می‌کنم یا داد کشید که...  همینطوری هم می‌شود گفت مثل همین شعرها که می‌ترسیم از حقیقتشان. شاید دوست داشتی مثل کودکی که می‌ترسد از این‌همه ترسناکی به آغوشِ مادری پناه ببری که از 9 سالگی‌ات نبود. تن به شعر سپردی و در 33 سالگی مادرِ بزرگتری پیدا کردی که خاک بود تا جنین شوی در آغوشش تا خاک شوی به اندامش. می‌روی بی ما که چه؟ که خودت هم شعر... که من هم روایت کنم پریدنت را؟پس چنین شود روایت مرگ شاعر: در هوای سردِ بین جاده‌ها و انتظار، یک ستاره زیرِ پلک خسته‌ی زمان نشست. شاخه‌ای به زیرِ دانه‌های برفِ شب شکن، با صدایِ تیزِ او نیامدش شکست. کوه‌های رنگِ خوشه‌های یأس، رنگ برف، در لباس نو و پاک خود برای دیدنت از طلوعِ ابر تا همین غروبِ نا اُمید مانده‌اند، بلکه شادشان کند رسیدنت. «خالی از صدای سگدوی عیالوارها» آسمان کنون به رنگ تیره‌ی شبانه است. بی دلیل نیست این اشاره‌های سرد باد، نور این ستاره‌های جابه‌جا نشانه است.  خاک سرد و ابر می‌شود نفس، نه! پوزخند. باز هم بخند بازهم بدو، فرارها. «نیشخند موذیانه‌ی تفنگدارها! هن و هن ِ بی رمق دویدن شکارها.» ها بزن به دست‌ها به شعرها به اشک‌ها. چار پاره شو و تن بده به شعر آخری، خط خطی نکن علی که زود ثبت می‌شوی. شعر می‌شوی، ستاره می شوی و می پری.


* تمام سطرها و کلماتی که درون گیومه هستند متعلق به شاعرند.

**  متنی برای بینایی سنجی مخاطب. نسیمی، علی. فروردین 1383، انتشارات شروع.

*

دریا در تلاطم دستان شماست.