فکر کنم کم کم وقتش شده که از این جا هم بیرون بزنم. بیشتر دوستانم از این شهر رفته اند من پیش از بعضی از آنها عزم رفتن داشتم و هنوز پای در گل هستم. این شهر آدم را مسموم می کند. مثل همان جزیره ای که الیس را گرفتار کرد.
هربار که طاقتم طاق شده بساطم را جمع کرده ام، از وبلاگی به وبلاگ دیگر تا چندی بعد بر گردم و از دور به وبلاگ های قدیمی نگاه کنم. کاروانسراهای متروک که هر از گاهی کسی چند خطی اتراق و بعد عبور کرده ازشان؛ که پسورد بعضی ها را هم فراموش کرده ام. مثل اعتیاد می ماند که تنها علاجش تغییر عادت است. از شکلی به شکلی. روزهایی که می نوشتم، عادت جا به جایی ام کمتر بود. اما این روزها، این روزهای لعنتی بی قرار تر از آنم که بتوانم بنویسم. عادت نگاه کردنم به خیابان از پشت پنجره تبدیل شده به زل زدن توی صورت مانیتور. در پی خبری از این سایت به آن سایت رفتن و علافی های نِتی که به قدر کافی هست تا همه ی مردم جهان سرکار باشند. چند باری تلاش کردم طرح چندتایی داستان را که قبلن ریخته ام کامل کنم ، فراموشی و پریشانی نگذاشت. هر روز انگار دو تا سنگ از شقیقه هایم آویزان است. و هروز انگار بزرگتر می شوم و اطرافم کوچکتر. کوچه تنگ است، خیابان تنگ است، خانه تنگ است، راه نفس تنگ.
باید از این وبلاگ هم بیرون بزنم. خیلی وقت پیش باید می رفتم.
۱-از وقتی که فیلم ای برادر کجایی رو دیدم، عاشقه اینم که رفیقامو برادر صدا کنم. با همون بلاهت و شجاعت و حماقت و ذکاوت.
۲-همین روزا باید با این انبار عزیز خدافظی کنم. اگر از اول می دونستم انبارداری شغل به این خوبیه انقدر این شاخه به اون شاخه نمی پریدم. اگر می خواهید فرزندانتان در آینده سعادتمند شوند در گوششان بخوانید که راه انبارداری پیشه کنند.
۳- فکر کنم به زودی نشریه پیرسوک راه بیفته. خبرش رو بهتون می دم.
--------------------------------------------------
پ.ن: ندارد.
ناهارمو نصفه کاره آوردم تو انبار تا بی رودروایسی استخونای این مرغ عزیز رو پاک کنم . که یکی در می زنه. درو که باز می کنم با همون لباس کار آبی آسمونی و همون سبیل مسخره وایساده تا 2 تا مهتابی ازم تحویل بگیره. نباید کشتش؟
دقت کردی این روزها خیلی ها یک سطری می نویسن ؟
...به خواب اندر چه میروی بیبوی زن و
آوازِ رود و رویای زندگی؟*
--------------------------------
* عاشقانه های ابونواس اهوازی، سیدعلی صالحی.