رفتم شمال پیش آرش. خیلی وقت بودم که اینطور از خودم آزاد نشده بودم. یک روز انزلی بودم. جزصبح که رفتیم بازار ماهی خریدیم و شب که یک ساعتی رفتیم تا اسکله بقیه توی خانه ماندیم. اما من گمون می کنم که هیچ وقت سفر به این خوشی نرفتم. بگذریم از آتش شومینه و کباب و مرغ و ماهی و مشروب ظهر و شراب شب و دیدن دوستام و راحت کنار هم بودن و شیطنت های فِندرخان و ... یک چیز خوب وجود داشت. یک گوشهی امن و پُر نور. باز هم میرم. به زودی.
کلی چیز برای نوشتن داشتم. همه رو هم نوشتم تا بعد.
با ماه سیگارم را روشن
و فوت
تا دود تمام ستارهها را بگیرد
و رادیو بگوید
مه
عزراییل
یا چیز دیگری آمده است
اما شما نترسید
بوی سوختگی از جگر سوختهی هیچ شاعری نیست
سیگارم
دود
شده.