قفسههای کتابخونهی من از همین قفسههای سیمی هست که زور چندانی هم برای نگه داشتن تعداد زیادی کتاب ندارند. زمانی نه چندان دور یکی از بهترین تفریحاتم این بود که وقتی برای فکر کردن( نه چیز دیگه) روی تخت دراز میکشم به قفسههای کتابخونهم نگاه کنم و کتابها رو خیلی ذهنی مرور کنم. اما چند وقتیی که به دلیل کمبود جا کتابها خیلی غمگین روی هم تلمبار شدن. مطمئنم اگر خواب میدیدم هر شب کابوس همین کتابها بود که میخواستند انتقامشون رو بگیرن. اما خارج از بحث خواب دیدن یک شب احساس کردم که کتابخونهام میخواد خودشو بندازه روم مثل بختک. لحظهای هم خشکم زد. فکر کنم توی تاریکی با هم چشم تو چشم هم شدیم( با روح کتابها). بگذریم این گذشت تا ۳ شب پیش یکی از قفسهها شکست...