برای علی نسیمی رفیق شاعرم که رفت
نیما تقوی
«صورتکهای خیلی مؤدب، نقشهای زیادی خدایی
ای به اندازه! ای بی تظاهر! میتوانم بپرسم کجایی؟»*
یک بار تلاش کرد برای بینایی سنجی مخاطب** دومی را هم داشت آماده میکردکه... اتفاق افتاد. رو به رویم نشسته با همان لبخند قدیمی که انگار «این به اصطلاح سرنوشت خنده دار نیست؟» صدایش را نمیشنوم. اما میبینمش با همان نگاه آرام و رام که خودش هرگز نبود. سکوت، خط ممتدِ سکوت.
بیشتر شاعر بود یا رفیق؟ حالا که نیست حفرهای هست که بودش را معنی و شاعرانگی را هِی میکند. حالا که نیست میترسم از ترسناکیِ شعرهاش که حتم خودش هم از آنها میترسیده و بیشتر میترسم وقتی که میبینم مرگ آگاه بوده و ترسناکیِ زندگی سنگ- ترسی شده بوده روی شانههایش مثل یکی که سیزیف داشت و شاعر نخواست که سیزیف باشد. سنگ- ترسی که من هستم و شما هستید: صورتکهای خیلی مؤدب، نقشهای زیادی خدایی!
باز هم میخندی شاعر؟ حالا که از ثانیهها گذشتهای و عقربههای ساعت نهیبم میزنند و من از تو دور میشوم و تو دور تر از من، کاش فقط یک چیز را بگویی، «ماهِ بعد، آفتابِ بعد، بعدِ بعدها» سرنوشت « زل زدن به میلهها، به سیمخاردارها» که نیست؟
مگر خودت نگفته بودی «بهانه نمیخواهد حرف که نمیزند آدم»؟ باز هم خط ممتدِ سکوت؟
* تمام سطرها و کلماتی که درون گیومه هستند متعلق به شاعرند.
** متنی برای بینایی سنجی مخاطب. نسیمی، علی. فروردین 1383، انتشارات شروع.