آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

اعترافات۲


۴- گاهی اوقات انقدر جو گیر می‌شم که تمام کارهایی که می ‌دونم درست نیست رو هم انجام میدم.

۵- دلم می‌خواد برم سفر. نمی‌تونم.

۶- زیادی بدبین شدم، فکر کنم عجیب نیست.

----------------------------------------------------

یه رفیقی داشتم که کُلیه ش رو فروخت برای این که تو خرج زندگی لنگ میزد. آخرش هم انقدر هشتش گرو نهش شد که زنش ولش کرد و با دختر کوچولوشون رفت. آخرین باری که دیدمش گفت: نیما می خوام پیاده دور دنیا رو بگردم، با چندجا هم حرف زدم خرج سفرم رو اونا بدن.

جدی نگرفتم. یه مقداری بدهی بالا آورد. فرار کرد رفت مشهد. اونجا تصادف کرد و مُرد. چند سال پیش بود؟

یادم نیست...

نظرات 3 + ارسال نظر
آهو شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ق.ظ http://ahooo.blogsky.com/

چه وحشتناااااااک!تصورشم غیر ممکنه

:(

رافونه شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:23 ق.ظ

فکر کنم دیگه مجبور نباشه اون یکی کلیه اش رو هم بفروشه تا خرج شکمش کنه

pichak چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ق.ظ http://eshgh-o-havang.blogsky.com

آره و چقدر دوست بود این دوستت.
وقتی همچین اعترافی دیدم اشکم در اومد. راستش منم دلم واسش یه ذره شده.
اما راستی راستی چقدر دوست بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد