۴- گاهی اوقات انقدر جو گیر میشم که تمام کارهایی که می دونم درست نیست رو هم انجام میدم.
۵- دلم میخواد برم سفر. نمیتونم.
۶- زیادی بدبین شدم، فکر کنم عجیب نیست.
----------------------------------------------------
یه رفیقی داشتم که کُلیه ش رو فروخت برای این که تو خرج زندگی لنگ میزد. آخرش هم انقدر هشتش گرو نهش شد که زنش ولش کرد و با دختر کوچولوشون رفت. آخرین باری که دیدمش گفت: نیما می خوام پیاده دور دنیا رو بگردم، با چندجا هم حرف زدم خرج سفرم رو اونا بدن.
جدی نگرفتم. یه مقداری بدهی بالا آورد. فرار کرد رفت مشهد. اونجا تصادف کرد و مُرد. چند سال پیش بود؟
یادم نیست...
چه وحشتناااااااک!تصورشم غیر ممکنه
:(
فکر کنم دیگه مجبور نباشه اون یکی کلیه اش رو هم بفروشه تا خرج شکمش کنه
آره و چقدر دوست بود این دوستت.
وقتی همچین اعترافی دیدم اشکم در اومد. راستش منم دلم واسش یه ذره شده.
اما راستی راستی چقدر دوست بود.