-
هوا بهار کرده
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 21:12
از ننوشتن اگر بخواهم بنویسم باید از همهی گرفتاری ها بنویسم در جواب تمام دوستان و تنبلی که مزید علت است. دیروز ابرهایی که آمده بودند روی آسمان شیراز را خفت کردند برای باروری و بارش. این دفعه کارساز بود و به جای این که ابرها بروند پاکستان ببارندُ خیابانها و کوچههای شیراز آبپاشی شدند تا ما هم مرحمتی کنیم و قدمکی...
-
آرامشگاه تعطیل نمی شود
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 17:29
من آرامم آرام تر از نبض یک مرده یادت هست چه میگفتی... ۱ مدت ها نبودم. همه ی راه های رسیدن به آرامشگاه جز کافی نت مسدود شده اند. دوباره اما می خواهم بنویسم تا چه پیش آید. 2 پ.ن: 1- مایکوفسکی 2- هر صد سال یکبار می آم با کمال کمرویی می گم دوباره می خوام بنویسم. 3- هنوز کسی به این جا سر می زنه؟
-
عنکبوت دوست داشتنی من
جمعه 24 آبانماه سال 1387 23:59
-
چه گویم؟
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 01:27
پسغامی از دوستی رسیده به این شکل: «هر کی می خواد بفهمه نمی فهمه فقط غم نفهمیدن دیگران باهاش می مونه هر کی نمی خواد بفهمه یا می فهمه یا خوشبحالش هر کی می خونه محجور میشه تا عاقل بشی همه می گن دیونه شده بعی وقتها دلم می خواست تو این دنیا نباشم میون این همه گاو ولی بیخال شدم حدود سه میلیون تومن کتاب رو فروختم صد هزار...
-
از این هیاهو
شنبه 18 آبانماه سال 1387 02:23
گلایل ها در انتظار رفیق دیگری میرود.
-
نمیخواهم
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 02:15
نمیخواهم برای میلهها تن پیچکی باشم که شرم حبس را از آهن گندیده میگیرد...
-
امن خانه
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 02:53
از همه جا باید کوچ کرد. دیگر نمی خواهم عشایر باشم. دنبال خانه ای می گردم از آن خودم. خانه ای که امن باشد.
-
داستان نسل بی دهان فردا
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 02:50
در کودکی یاد گرفتم هنگامی که نمی توانم از پس مشکلی بر بیایم آن را فراموش کنم. این روزها هر وقت که حس نوشتن در آرامشگاه اوج میگیرد تمام تلاشم را می کنم تا ننویسم. کنسرت شهرام ناظری در یزد به دلیل نگرانی از شلوغی و نداشتن امکانات برای کنترل جمعیت لغو شد. آیا این همه نیروی گشت ارشاد نمیتوانند جمعیتی اندک را کنترل کنند؟...
-
خانه، خانه شد
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1387 01:18
ساعدی نوشت: خانه باید تمیز باشد. زن و مرد هرچه کردند خانه تمیز نشد و روی دیوار کرم ها موازی هم می رفتند و میآمدند و خانه تمیز نمی شد. نسل ها بر من رفت تا فهمیدم میشود خانه تمیز باشد. دست آخر خانه خانه شد.
-
ببین جهان چگونه کرده است راست!
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 02:53
در آخرین روزهای یک دوره از زندگی ام هستم. نه موسیقی، نه فیلم، نه نوشتن. تنها صدای سوتی را در سکوت میشنوم که آن هم نمیگذارد تکلیف را با خودم روشن کنم. به خانهای میروم تا تنها زندگی کنم. اتاقها رنگ شده اما هنوز خانه خانه نیست. باید کف و پرده پوش شود بوی تینر هم برود و تمام فکرهایی که همان گاهی هم کافی ست تا مثل...
-
کنار ناخون هام رنگی شده
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 02:25
برای رنگ زدن درو دیوار خانه حتمن لازم نیست موسیقی خارجی گوش کنید. فاز ویگن و هایده بیشتر است. البته به جاست که هنگام کار مسایل ایمنی رعایت شود وگرنه ممکن است به جای یاسی، رنگ یکی از اتاقها بنفش شود و حال به جای استخوانی، کرم و شما مجبور میشوید که دوباره رنگ بخرید تا دیگران فکر نکنند کور رنگی دارید. دست کم اگر هم...
-
مست عطر بهارنارنج های شریر شیراز
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1387 02:14
هفتم فروردین تا ۱۰ روز بعد. عطر بهار نارنج. می خوام زمینو دندون بگیرم.
-
چو عضوی به درد آورد روزگار
دوشنبه 6 اسفندماه سال 1386 02:09
درست در ساعت ۷:۱۵ دقیقهی صبح پنجشنبه ۲۷ دی ماه کتابخانه منهدم شد و کتابها مثل خاک که جسد را بپوشانند مرا روی تختم مدفون کردند. از فریاد خودم از خواب پریدم یا دیگران نمی دانم اما حرفهای مادربزرگ دربارهی بختک آمده بود جلوی چشمم. کتابها را کنار زدم و با زحمت بلند شدم. گردنم صاف نمیشد و تا ۳ روز هم نشد. یادم افتاد...
-
من هنوز دز همان ناگهان ماندهام
پنجشنبه 11 بهمنماه سال 1386 12:49
-
سلام گری کوپر
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 13:05
امروز پس از ۶ ماه چشمم به صفحات کتاب روشن شد. خواندن کتابی که مدت ها عنوانش چپ چپ به چشم میآمد دلچسب بود مخصوصن که کتاب مذکور خداحافظ گری کوپر باشد. لذت خواندن متنی که به قهقهه ات بندازد انقدر هست که به ساختن چهار کتابخانهی چوبی برای کتابها فکر کنی.
-
ابراهیم گلستان
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 17:29
به نظرم یکی از بهترین کارهای یزدانی خرم مصاحبه با ابراهیم گلستان در مجلهی شهروند است. هرچند مصاحبهگر مغلوب کامل می شود اما از این جهت که مصاحبه شونده روحیهی مهاجم همیشگی خود را حفظ کرده و با یک سئوال بی ربط یک خطی یک ستون جواب می دهد آن هم به سبک گلستانی وجود آقای یزدانی خرم به عنوان گوش شنوا و محرک جزیی کافی بوده...
-
تِکلمهای پسِ مرگِ تَن با شاعر
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 18:53
برای علی نسیمی رفیق شاعرم که رفت نیما تقوی «صورتکهای خیلی مؤدب، نقشهای زیادی خدایی ای به اندازه! ای بی تظاهر! میتوانم بپرسم کجایی؟» * یک بار تلاش کرد برای بینایی سنجی مخاطب * * دومی را هم داشت آماده میکردکه... اتفاق افتاد. رو به رویم نشسته با همان لبخند قدیمی که انگار «این به اصطلاح سرنوشت خنده دار نیست؟» صدایش را...
-
*
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 19:36
دریا در تلاطم دستان شماست.
-
برگشتم
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 19:43
رفتم شمال پیش آرش. خیلی وقت بودم که اینطور از خودم آزاد نشده بودم. یک روز انزلی بودم. جزصبح که رفتیم بازار ماهی خریدیم و شب که یک ساعتی رفتیم تا اسکله بقیه توی خانه ماندیم. اما من گمون می کنم که هیچ وقت سفر به این خوشی نرفتم. بگذریم از آتش شومینه و کباب و مرغ و ماهی و مشروب ظهر و شراب شب و دیدن دوستام و راحت کنار هم...
-
از محاکمهی معشوقهای به نام سیگار
شنبه 10 آذرماه سال 1386 18:00
کلی چیز برای نوشتن داشتم. همه رو هم نوشتم تا بعد. با ماه سیگارم را روشن و فوت تا دود تمام ستارهها را بگیرد و رادیو بگوید مه عزراییل یا چیز دیگری آمده است اما شما نترسید بوی سوختگی از جگر سوختهی هیچ شاعری نیست سیگارم دود شده.
-
بردار!
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 17:56
هی مگسک! نوکت را از روی شقیقهام بردار این خال سیاه نیست تنها لکهی بازیگوش جوهریست که هرگز کلمه نشد.
-
برداشت اول با موفقیت!
دوشنبه 28 آبانماه سال 1386 18:29
روز/ کافی نت/ داخلی بله! رسیده بودیم اونجا که قفسهی کتابخونه شکست و کتابها ریخت رو سر هم. در همین لحظه... - دررررررررررررررینگ! دررررررررررررررینگ! - بفرمایید؟ - قربان یه چک ۳۰۰ تومنی برای فردا دارید پاس میشه؟ - حتمن! - خدا نگهدار. - بای. - جانم؟! - خدانگهدار. ...بله! ریخت رو سر هم و من به این نتیجه... -...
-
مرا تو بی سببی نیستی!
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 13:12
قفسههای کتابخونهی من از همین قفسههای سیمی هست که زور چندانی هم برای نگه داشتن تعداد زیادی کتاب ندارند. زمانی نه چندان دور یکی از بهترین تفریحاتم این بود که وقتی برای فکر کردن( نه چیز دیگه) روی تخت دراز میکشم به قفسههای کتابخونهم نگاه کنم و کتابها رو خیلی ذهنی مرور کنم. اما چند وقتیی که به دلیل کمبود جا کتابها...
-
روزمرهگی با زلزله رفع میشود
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 19:20
روزمرهگی با زلزله مداوا میشود. این جملهی بالا، هرچند تکهای از واپسین شطحیات، اما از خودم بود. طبق معمول نوشتم، شود چراغ راه آیندگان. دو فیلم از آقایی به نام برگمان گمانم اسم کوچکش اینگمار بود - اسنوبی رو حال میکنین!! - ملاحظه( این همه زظ ض نمی دونم میخواسیم چیکار) کردیم زرتمان قمصور شد. یکی صحنههایی از یک...
-
چند لحظه لطفن!
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 19:32
دوستم به این نتیجه رسیده که من دو رو هستم. من خودم معتقدم که چندین و چند رو دارم. اما اگه منظورش تزویر و ریا و این حرفاست قبول ندارم. و اصل حرفم اینه که به خیلی چیزها اعتقاد ندارم. کاش دوستم میفهمید هیچ توطئهای در کار نبوده. فقط کشیدنِ بار دنیا برام سخته. کاش میفهمید به تمام چیزهایی که گفتم اعتقاد دارم. کاش...
-
همهی کهکشانها متحد شدهاند به خاطر ما
جمعه 4 آبانماه سال 1386 22:31
دوره کردن بعض چیزها پنجرهایست به ناشناخته ها. بعد از سالها بیزاری از این که کوئیلو را شناختم خوشحالم. نه به خاطر کتابهاش. به خاطر یک جمله و به خاطر سهمیهی یک نخ سیگارم که حالا خیلی بیشتر از یک نخ شده. شاید به خاطر یک تصادف.
-
سیزیف که من باشم
جمعه 4 آبانماه سال 1386 22:27
جهان بار صعبیست بر شانههای من اما وقتی مست میکنم تپلیی خوشکلیست در آغوشم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 آبانماه سال 1386 22:25
مطالب وبلاگم رو یه بار از اول تا آخر خوندم بر عکس امیلی پولن که زندگی تو وبلاگش موج می زنه یادداشتهای من پر از حسرت و دریغی. خوشم نمییاد شاید بعد از ۵ سال وب نویسی رو بذارم کنار. دو ماه پیش آرزویی کردم که زود برآورده شد. اما توش موندم. اگر آمادگیی چیزی رو نداشته باشی برآورذه شدنی آرزوها هم نمیتونه کاری برات بکنه.
-
کاش...
جمعه 4 آبانماه سال 1386 22:19
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم یه زمانی وقتی این شعر رو میخوندم بیشتر از شاعر آه میکشیدم اما الان این سئوال برام پیش اومده که چرا؟ هنوز جوابی کاملی پیدا نکردم اما همین که پیداش کنم جواب چند سئوال دیگه هم خود به خود داده میشه. این روزها بیشتر از این که دلم برای کسی تنگ بشه می...
-
گاهی که سیگار
سهشنبه 1 آبانماه سال 1386 10:35
هوس سیگار که میکنم طپش قلب شدید میگیرم، دچار نفس تنگی میشم و هیچ چیز نمیتونه ناجی بشه جز یه نخ سیگار. شاید یه روز مردم براشون قابل درک نباشه که اجدادشون تا قرن بیست و یکم دخانیات مصرف میکردند. من همین جا بهشون اعلام میکنم: هی! شما چتونه؟ یکم شرایط ما رو درک کنید. تاریخ بخونید. یادم به پدرم افتاد که بعد از ۳۳ سال...