مشغول خواندن رمان بیوتن هستم. فیلم موکل اثر شوماخر را دیدم. به نظر بازسازی یک فیلم قدیمی است. زیاد خوشم نیامد.
فروردین گذشت و من بی که بدانم چرا ساکت به کمین آخرین ثانیه اش نشستم تا اردیبهشت از پنجره با بوی بهار نارنج ها سرک بکشد.
باید عادت کرد به این که ۳۰۰ نفر به آرامشگاه سر بزنند و فقط یک نفر نام بهترین کتابی رو که خونده بیاره؟
کسی هنوز کتاب میخونه؟
تمام زندگی من به حرف حرفه همین کتابها بنده رافونه.
بهترین کتابی که امسال خواندید؟
رییس جمهور احمدی نژاد پیش از این که رییس جمهور شود در یکی از گفتگوهای خبری شان فرمودند: « واقعن مشکل مردم ما الان شکل موی بچه های ماست؟ بچه ها هرجور دوست دارن موهاشون رو بذارن، به من و تو چه ربطی داره؟ دولت باید بیاد اقتصاد رو سامان بده، فضای کشور رو آرامش ببخشه امنیت روانی درست کنه پشتیبانی کنه از مردم. مشکل جوانان ما اینه که مدل موشون روچه جوری بذارن و دولت هم نمی ذاره؟ مشکل کشور ما اینه که فلان دختر ما فلان لباس رو پوشید یعنی الان مشکل مردم ما اینه؟»
به جون مادرم خودش گفت! صداش هم هست تازه! لال شم اگه دروغ بگم!
مردم علیه لاری فلینت فیلم عجیبیست. کارهای میلوش فرمن را به خاطر این که چند قدمی جلوتر از بقیه است دوست دارم. دیوانه از قفس پرید(پرواز بر آشیانهی فاخته) تا اشباح گویا همگی فیلمهایی هستند که بزرگ نمایی نویسنده بر روابط انسانی بیش از هرچیز دیگر تاکید دارد. هر چند می شود اعتقادات فرمن را در آرای شخصیتهای فیلمهایش دید اما از ایدئولوژی و شعار زدگی در این آثار خبری نیست، که نباید هم باشد. آیا این فیلم سوگ-یادی در رثای فلینت است یا نقد منتقم روزگار بر بی بند و باری؟ آزادی یا اخلاق؟ یا تنها یک زندگی نامه؟
اگر این فیلم را ندیدید، حتمن ببینید.
به خط نوری که روی گونهات افتاده
من بهار میآیم
و دلتنگی را پاک میکنم از چشمهایت
حتا حالا که روییده ام
چند برگ
با ساقه های نزار
آشفته
سایه ای بر این مزار.
چندی پیش در سفری که به جمهوری اسلامی تهران داشتم، جهت سپردن کتابهای منتشره امسالمان به چند مرکز پخش معتبر سر زدم. البته پیش از آن مسئلهی پیچیده ی سفارش آشنا را مد نظر قرار دادم و تحت مشورت با حسن کیاییان عزیز و سفارش ویژه به سراغ یکی از بزرگترین مراکز پخش و رییس آن که بهره مند از علم بازار بود، رفتم. بعد از این که از هرج و مرج کتاب و کارگران گذشتم به حسابداری رسیدم. یکی از حسابداران محترم پرسید: برای گرفتن چک اومدی؟
وقتی سراغ رییس را گرفتم، خیالش راحت تر شد و راهنماییم کرد که به طبقه آخر بروم. به آخرین اتاق که رسیدم، رییس را در محاصرهی اسناد گوناگون دیدم. پشت میزی که روی آن تلی از کاغذ انباشته بود.
بعد از سلام و احوال و رساندن سلام حسن کیاییان و چند نفر دیگر دو کتاب را که برای نمونه آورده بودم به پخاش بزرگ نشان دادم. بدون این که کتابها را ورق بزند همین که رو و پشت کتاب را دید گفت: ما داستان کار نمیکنیم. الان هم سرمون خیلی شلوغه. نمیتونیم قبول کنیم.
پرسیدم: بیشتر روی چه کتابهایی کار میکنید؟
انگشت اشاره وشصت را تا میشد از هم باز کرد و گفت: رمان. البته الان که بازار خرابه.
محترمانه خداحافظی کردم و برای این که بیشتر از این وقت پخاش محترم را نگیرم از در خارج شدم.
با پیگیری بیشتر فهمیدم که در صورت قبول کتاب هم این تازه اول ماجراست. ۴۰ درصد از پشت کتاب، به صورت امانی و تسویه حساب ۱۰ ماهه از دیگر شروط قراردادیست که آیا گور پدر ترکمنچای؟
یادم به زجرهای نویسنده برای نوشتن مجموعهای متفاوت افتاد و گرفتاریهای خودمان برای چاپ کتاب. از ارشاد تا خرید کاغذ و چاپ در شهرستان. حالا باید این چند جلد کتاب را چکار کرد. با یک تقدیم نامچه پست کرد برای حضراتی که ممکن است بخوانند و نظرشان جلب شود تا در آینده به ناشر گردن کلفتی سفارش دیگر کارهای نویسنده را بکنند؟
تکلیف ناشر چیست؟
حل معضل کتاب و نشر پیشکش. مرا در یافتن جواب یاری کنید.
نشسته: نعمت آذرم، حسن پستا، محمود مشرف آزاد تهرانی 1359
سلام شهرزاد سپانلوی عزیز!
چند سال پیش که پدرتان تشریف آورده بود شیراز. بعد از سخنرانی توی راهروی تالاردیدم به طرف من می آید. نخواستم مزاحم شوم فقط سری تکان دادیم و هر دو کنار آبخوری ایستادیم. کسی نیامد و سکوت فضا را سنگین کرده بود.
خواستم چیزی بپرسم. گفتم الان همه سر و کله شان پیدا می شود تا از شعر و ترجمه حرف بزنند. سئوال های کاربردی تری به ذهنم رسید: از خونه تون چه خبر آقای سپانلو؟ از شهرزاد ؟
آقای سپانلو نگاهی به من کرد که کجا -شاید- همدیگر را دیده ایم؟
10 دقیقه ای با هم حرف زدیم از خانه، شما و چیزهای دیگر.
آخرش هم خداحافظی کردیم و این شد اولین دیدار من با پدر حضرتعالی.
همون روز من نتیجه گرفتم اگر کسی شوالیه هم باشه، می شه احوال دخترشو بلافاصله بعد از سلام ازش پرسید.
سلام
بالاخره تلفن منزل وصل شد، اما بر عکس قدیم زنگخور زیاد ندارد که البته از این بابت خدارا شکر. پس از سالها توفیق خواندن داستانهای رسول پرویزی۱ را پیدا کردم. باورم نمیشد که آن لذت گمشده را در این متن پیدا کنم. اما نثر شیرین و فضای جاندار داستانها چنان چشم اهریمنی نقد را کور کرده بود و داستانهای همذات چنان قالب و همزاد بودند که تمام تلاشم را کردم تا در یک وعده کتاب را خلاص نکنم . الان رسیدهام به قصهی درویش باباکوهی آرام مرد. نمیدانم چقدر باید بگذرد تا باز هم کتابی که سرشار از لذت خواندن است را بتوانم پیدا کنم. کتاب پر است از اصطلاحات قدیم شیرازی و فضایی از آن زمان شهر که هم دور است و هم نزدیک. حتا نزدیک تر از آرامشگاه رسول در حافظیه که تاریخ آمدن و رفتن او را چون به تقویم شاهنشاهی بوده از روی سنگ کندهاند. حالا که نزدیک فروردین و اردیبهشت شیراز هستیم و قرار است بهار عطر بهارنارنج توی هوا بپاشد خواندن این کلمات از داستان شلوارهای وصلهدار خالی از لطف نیست:
«بهار شیراز مست کننده است. در هوا سکر و مستی خاصی پاشیدهاند. تنفس چنین هوایی حالت نیم مستی به آدم میبخشد، به نحوی که جام دل لبریز از عشق و آرزو میشود و کارهای مثبت فراموش میگردد. بچهها دلشان میخواهد به صحرا بروند و در ساقهی سبز گندم و جو نی بزنند. جوانان سراغ عشقشان میروند و پیران هوس جوانی دارند. در این فصل و در این شهر صحبت از کار کردن حرف مفت است.»
پ.ن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- قصههای رسول، رسول پرویزی، نشر آیینه جنوب ، بهار ۱۳۸۷.