آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

کنار ناخون هام رنگی شده

برای رنگ زدن درو دیوار خانه‌ حتمن لازم نیست موسیقی خارجی گوش کنید. فاز ویگن و هایده  بیشتر است. البته به جاست که هنگام کار مسایل ایمنی رعایت شود وگرنه ممکن است به جای یاسی، رنگ یکی از اتاق‌ها بنفش شود و  حال به جای استخوانی، کرم و شما مجبور می‌شوید که دوباره رنگ بخرید تا دیگران فکر نکنند کور رنگی دارید. دست کم اگر هم خواستید کاری کنید الکل دوز پایین مصرف کنید تا رنگ پلاستیک رو با روغنی اشتباه نگیرید. در پایان آرزو می کنم مشروبات الکلی هم مثل شطرنج که زمانی در  سرزمین عجایب ممنوع بود آزاد شود، همچنین حجاب اجباری و نفس کشیدن از دهان کسی که دوستش داریم و نگاه کردن به  غروب خورشید در ساحل انزلی که مرد و زن مایو به تن دارند و رقصیدن تا طلوع خورشید در ساحل بوشهر با کسانی که دوستشان دارید. گور پدر هر کس زندگی را سخت که نه زهر کرد به کام نسل من.

ویگن گوش می کنم.

مست عطر بهارنارنج های شریر شیراز

هفتم فروردین تا ۱۰ روز بعد. عطر بهار نارنج. می خوام زمینو دندون بگیرم.

چو عضوی به درد آورد روزگار

درست در ساعت ۷:۱۵ دقیقه‌ی صبح پنج‌شنبه ۲۷ دی ماه کتابخانه منهدم شد و کتاب‌ها مثل خاک که جسد را بپوشانند مرا روی تختم مدفون کردند. از فریاد خودم از خواب پریدم یا دیگران نمی دانم اما حرف‌های مادربزرگ درباره‌ی بختک آمده بود جلوی چشمم. کتاب‌ها را کنار زدم و با زحمت بلند شدم. گردنم صاف نمی‌شد و تا ۳ روز هم نشد. یادم افتاد به کتابخانه که دو بار مرا از خواب پرانده بود تا بلکه بفهمم این قفسه‌های سیمی تاب کشیدن این همه بار را ندارد. دیر فهمیدم.

افسرده شدم. با کمک مادرم و یکی از خواهرها کتاب ها را گردگیری کردیم  و گوشه‌ی اتاق چادری روی‌شان کشیدیم تا خاک نگیرند و من تا ۳ هفته هی به خودم می‌پیچیدم که چم شده و نمی‌فهمیدم. چیزهای دیگری هم بود که حالم را بدتر می کرد. دیگر حوصله‌ی این‌جا نوشتن را هم نداشتم. فقط یکبار فردای روزی که همه از وبلاگ نویسان دفاع کرده بودند من هم لینک تبلیغ‌شان را گذاشتم توی آرامشگاه و دیگر هیچ. همین روزها بود که شهریار میل زده بود. یک جایی نوشته بود: «وبلاگت راخواندم  خوب است  ولی به نظرم این کارها  انرژی و درد نوشتن را  خالی و حرام می کنند  و از کار جدی بازت می دارند...»

یک جای دیگر هم نوشته بود: «بالاخره تصمیم گرفتی که شاعری یا نویسنده یا چی ؟»

هیچ وقت تصمیم نگرفتم درباره‌ی این ها. هر وقت کاری کردم غریزی بوده بیشتر تا هر چیز دیگر. درد از نتوانستن ِ ننوشتن بوده. کاش آن قدر رو به راه بودم که پلان کار هنری بریزم.

آخرش هم نوشته بود:«اگر جماعت داستان نویس جلسات داستان خوانی را تعطیل کرده اند  از قول من بهشان بگو  بروند در این زمستان فروشگاه  بخاری  و کرسی  راه بیندازند     آخر این زمستان که از زمستان های دهة شصت سردتر نیست.» این یکی را که خواندم دلم خنک شد.

امیر که نبود، آرش هم رفت آمریکا. و این یعنی نمی‌شود راجع به بعضی چیزها با هیچ کس حرف زد. یعنی نمی شود ساعت ۳ نصفه شب زد به چاک خیابان و تا سپیدی صبح توی خیابان ارم قدم زد. یعنی بخواهی یا نخواهی ببر صدایت را. حوصله ی سرکار رفتن هم دیگر نداشتم. کنج خانه خرده ریزهای دور و برم را جمع جور می‌کنم. شیفته آمد. بعضی چیزها را اگر هم بگویی آنقدر کوچکند که محل بحث نمی شوند. نصفه شب‌ها دلم می خواهد به کسی تلفن کنم اماکی؟

امیر آمد شیراز. آنقدر کوتاه و هر دو گیج ِ موقعیت که فرصت حرف زدن نشد اما خوب شد که آمد و چه حیف که زودتر رفت. گفت که می خواهد برگردد شیراز. که تاب تحمل تهران را ندارد. که... امیر رفت.

چندتا کتاب از میان کتاب‌ها جدا کردم که بخوانم. گذاشتم بالای تختم. اما دست و دلم به کتاب خواندن نمی رفت به فیلم دیدن چرا. همایون که عصر پنج شنبه اش تعطیل شده بود برایم سی دی سینمانیا را آورد و فیلم بازگشت غزل را که گم کرده‌ام. رایت نشد. شب آمدم خانه خواستم وبلاگ‌هایم را پاک کنم از صحنه‌ی نت تا شاید روزی  سایتی را که عمری نقشه اش را کشیده بودم راه بیاندازم که آرش آنلاین شد. گفتم که می‌خواهم چه کنم. گفت: نکن حیفه. تو از قدیمی‌ها هستی. راست می‌گفت قدیمی شده‌ام. دوستی من و خیلی ها هم از همین وبلاگ‌ها شروع شد. گذاشتم این پنجره ها باز بماند.

سه شب پیش غزل اس م اس زد که شاید با بچه ها قبیله باشیم فیلم هام رو بیار.بطری را گذاشتم توی کیفم، اما به هر کدام از دوستان پسر که تماس گرفتم در دسترس نبودند. شب که شد رفتم قبیله. کافه خلوت بود.سر میز آخری که روشن تر است و من دوستش دارم نشستم. تازه فهمیدم هیچ کس نمی داند که من این میز را بیشتر از بقیه دوست دارم. از این که کافه خلوت بود و کسی هم نیامده بود راضی بودم. کافه لاته ام را با آرامش نوشیدم. بیرون که زدم هوا کمی سرد بود. پسِ ده روز نخ سیگاری آتش زدم . رفتم پیش شیفته و رساندمش تا ترمینال.

خانه که آمدم نمی‌دانستم چه کنم. آمدم توی نت. رفتم سراغ ۳۶۰.  یک یادداشت هم برای کلید گذاشتم. یک تکه از داروک نیما. فایده نداشت. روی تخت دراز کشیدم و بادبادک‌باز‌ ِ خالد حسینی را ورق زدم. شروع به خواندن کردم. سر از روی کتاب که برداشتم هوا کم کَمَک روشن می‌شد. شهریار می‌گقت: هیچ لذتی بالاتر از این نیست که شب شروع کنی به کار کردن روی داستان و همین که سپیده زد نقطه‌ی پایان را بگذاری. راست می‌گفت. دیشب کتاب را تمام کردم و امشب فیلمش را دیدم. کتاب از جهاتی بهتر است و فیلم تنها از این جهت که اغراق تداعی و تصادف داستانی را کمتر کرده. اما همایون ارشادی چه ربطی به پدر امیر داشت، نفهمیدم.

خبر دادند حکم دادگاه تجدید نظر یعقوب یادعلی آمده. از نوشتن ۴ مقاله درباره‌ی آداب بومی یاسوج و چاپِ با هزینه‌ی خودش در روزی‌نامه‌های آن‌جا که بدان اعتراض کرده بود، حالا می‌باید یک‌سال قطعی برود حبس. عین صبح صادق محاکمه‌ی کافکا آمد جلوی چشم‌هام. البته‌ نمونه‌ی حقیر ایرانی‌ش از نظر هنری. ولی به همان هولناکی. این‌جور وقت ها خوب معنای انزجار را می‌فهمم. یک کتاب  یادعلی احتمال پرسه و شوخی را وقتی نیم نگاه بودم خودمان چاپ کردیم.یادعلی کم سر و صدا و هوشمند است. تصمیم گرفتم وقتی آمدم خانه یادداشتی بنویسم. حالا که نگاه می‌کنم خیلی بیشتر از یک یادداشت شده.

سلام گری کوپر

امروز پس از ۶ ماه چشمم به صفحات کتاب روشن شد. خواندن کتابی که مدت ها عنوانش چپ چپ به چشم می‌آمد دلچسب بود مخصوصن که کتاب مذکور خداحافظ گری کوپر باشد. لذت خواندن متنی که به قهقهه ات بندازد انقدر هست که به ساختن چهار کتابخانه‌ی چوبی برای کتاب‌ها فکر کنی.

ابراهیم گلستان

به نظرم یکی از بهترین کارهای یزدانی خرم مصاحبه با ابراهیم گلستان در مجله‌ی شهروند است. هرچند مصاحبه‌گر مغلوب کامل می شود اما از این جهت که مصاحبه شونده روحیه‌ی مهاجم همیشگی خود را حفظ کرده و با یک سئوال بی ربط یک خطی یک ستون جواب می دهد آن هم به سبک گلستانی وجود آقای یزدانی خرم به عنوان گوش شنوا و محرک جزیی کافی بوده تا گلستان این همه حرف بزند. شخصیت پدرسالارگونه‌ی گلستان به گونه ای در این مصاحبه نشان داده شده که اگر کس دیگری خواست گفتگویی با ایشان انجام دهد حتمن باید فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعابیر وی را بشناسد. گلستان از ترکیبات جدید خوشش نمی آید و بسیاری از ترکیبات قدیمی را دشمنانه می انگارد. در حالی در مورد نسل امروز ایرانی صحبت می کند که گمانش هنوز بر روی ترجمه های مریض گذشته از فلسفه و هنر به عنوان تنها دانسته های ما چرخ می زند. دیگران چه شاملو ، چه گلشیری و چه... ( هرکس که وزنه ای دارد ) را کوچک می انگارد و به نظر می رسد مردی که بسیاری از آرا و کارهایش بی شک تاثیر گذار بر روند هنر و اجتماع روشنفکران (به اصطلاح خودش سطحی و متوهم )هستند نمی خواهد از اخترک خودش پایین بیاید. گلستان دقیق است و دانسته کارهایش را انجام میدهد. بارها در طول مصاحبه می گوید که: آقا... یعنی چه؟ من نمی‌فهمم؟ معنای فلان کلمه از نظر من با شما تفاوت دارد ... وووو . اما وقتی مصاحبه پاشنه‌ی آشیل او میشود که خودش هم اقدام به کلمه‌پرانی می‌کند. برای مثال: من مرده خور نیستم... این را در رابطه با فخیم نویسی بعضی از نویسنده‌ها مثل جعفر مدرس صادقی در یکولیا و ... می گوید که من معنای مرده خوری را نمی فهمم. اینگونه شخصیت آنارشیست در پس ظاهری معقول برای منٍ نوعی به شخصیتی خاص یا به قولی تک مبدل می شود که برای هیجانات جوانی محرک خوبی است والبته برای دانستن بسیاری از چیزها. این مصاحبه جنبه‌ی دیگری هم دارد که برای من جالب است. ابراهیم گلستان هیچ وقت از قصر خودش خارج نشده. چه در این خاک و چه درآن خاک. وقتی گلشیری را این همه پایین میآورد و بعد مثل سلطانی که به گدایی صله بدهد می گوید: البته از آنجایی که گلشیری شروع کرد خیلی خوب خودش را بالا کشید. من که همیشه‌ی عمرم بیرون کاخ ها زندگی کرده ام یکه می‌خورم که خوب به احتمال زیاد برای گلستان مهم نیست. او می تواند شرایط را در گفتگوهای مختلف به نفع خودش تغییر دهد و حتمن می تواند از این حرف من متعجب شود و افسوس بخورد که چقدر کوته فکرم اما... در مورد نگاهش به جلال آل احمد، بعضی از نظریاتش، داستان ها ، فیلم ها و نوشته هایش برای من انسان قابل احترامی ست،انسان و نه خدایی که به وحدانیت روشنفکریش سوگند یاد کنم. یک چیز دیگر هم هست به نظرم گلستان این روزها چه در آپارتمان فرانسه اش و چه در خانه‌ی اشرافی اش در انگلستان تک و تنهاست و همچنان مغرور. با این حال ابراهیم گلستان را هنوز دوست دارم و از یزدانی خرم هم متشکرم که کاری را که زمانی آرزوی انجام آن را داشتم انجام داد هرچند به گونه‌ای دیگر.

تِکلمه‌ای پسِ مرگِ تَن با شاعر

برای علی نسیمی رفیق شاعرم که رفت

نیما تقوی

«صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی

ای به اندازه! ای بی تظاهر! می‌توانم بپرسم کجایی؟»*

 

یک بار تلاش کرد برای بینایی سنجی مخاطب** دومی را هم داشت آماده می‌کردکه... اتفاق افتاد. رو به رویم نشسته با همان لبخند قدیمی که انگار «این به اصطلاح سرنوشت خنده دار نیست؟» صدایش را نمی‌شنوم. اما می‌بینمش با همان نگاه آرام و رام که خودش هرگز نبود. سکوت، خط ممتدِ سکوت.

 بیشتر شاعر بود یا رفیق؟ حالا که نیست حفره‌ای هست که بودش را معنی و شاعرانگی را هِی می‌‌کند. حالا که نیست می‌ترسم از ترسناکیِ شعرهاش که حتم خودش هم از آن‌ها می‌ترسیده و بیشتر می‌ترسم وقتی که می‌بینم مرگ آگاه بوده و ترسناکیِ زندگی سنگ- ترسی شده بوده روی شانه‌هایش مثل یکی که سیزیف داشت و شاعر نخواست که سیزیف باشد. سنگ- ترسی که من هستم و شما هستید: صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی!

باز هم می‌خندی شاعر؟ حالا که از  ثانیه‌ها گذشته‌ای و عقربه‌های ساعت نهیبم می‌زنند و من از تو دور می‌شوم و تو دور تر از من، کاش فقط یک چیز را بگویی، «ماهِ بعد، آفتابِ بعد، بعدِ بعدها» سرنوشت « زل زدن به میله‌ها، به سیم‌خاردارها» که نیست؟

مگر خودت نگفته بودی «بهانه نمی‌خواهد حرف      که نمی‌زند آدم»؟ باز هم خط ممتدِ سکوت؟

می‌دانم. حتم نباید دوتا معترضه کنارِ کلمات باشد که یعنی دارم اعتراض می‌کنم یا داد کشید که...  همینطوری هم می‌شود گفت مثل همین شعرها که می‌ترسیم از حقیقتشان. شاید دوست داشتی مثل کودکی که می‌ترسد از این‌همه ترسناکی به آغوشِ مادری پناه ببری که از 9 سالگی‌ات نبود. تن به شعر سپردی و در 33 سالگی مادرِ بزرگتری پیدا کردی که خاک بود تا جنین شوی در آغوشش تا خاک شوی به اندامش. می‌روی بی ما که چه؟ که خودت هم شعر... که من هم روایت کنم پریدنت را؟پس چنین شود روایت مرگ شاعر: در هوای سردِ بین جاده‌ها و انتظار، یک ستاره زیرِ پلک خسته‌ی زمان نشست. شاخه‌ای به زیرِ دانه‌های برفِ شب شکن، با صدایِ تیزِ او نیامدش شکست. کوه‌های رنگِ خوشه‌های یأس، رنگ برف، در لباس نو و پاک خود برای دیدنت از طلوعِ ابر تا همین غروبِ نا اُمید مانده‌اند، بلکه شادشان کند رسیدنت. «خالی از صدای سگدوی عیالوارها» آسمان کنون به رنگ تیره‌ی شبانه است. بی دلیل نیست این اشاره‌های سرد باد، نور این ستاره‌های جابه‌جا نشانه است.  خاک سرد و ابر می‌شود نفس، نه! پوزخند. باز هم بخند بازهم بدو، فرارها. «نیشخند موذیانه‌ی تفنگدارها! هن و هن ِ بی رمق دویدن شکارها.» ها بزن به دست‌ها به شعرها به اشک‌ها. چار پاره شو و تن بده به شعر آخری، خط خطی نکن علی که زود ثبت می‌شوی. شعر می‌شوی، ستاره می شوی و می پری.


* تمام سطرها و کلماتی که درون گیومه هستند متعلق به شاعرند.

**  متنی برای بینایی سنجی مخاطب. نسیمی، علی. فروردین 1383، انتشارات شروع.

*

دریا در تلاطم دستان شماست.

برگشتم

رفتم شمال پیش آرش. خیلی وقت بودم که اینطور از خودم آزاد نشده بودم. یک روز انزلی بودم. جزصبح که رفتیم بازار ماهی خریدیم و شب که یک ساعتی  رفتیم تا اسکله بقیه توی خانه ماندیم. اما من گمون می کنم که هیچ وقت سفر به این خوشی نرفتم. بگذریم از آتش شومینه و کباب و مرغ و ماهی و مشروب ظهر و شراب شب و دیدن دوستام و راحت کنار هم بودن و شیطنت های فِندرخان و ... یک چیز خوب وجود داشت. یک گوشه‌ی امن و پُر نور. باز هم می‌رم. به زودی. 

از محاکمه‌ی معشوقه‌ای به نام سیگار

کلی چیز برای نوشتن داشتم. همه رو هم نوشتم تا بعد.

                                 smoke

 

با ماه سیگارم را روشن 

                              و فوت

                                    تا دود تمام ستاره‌ها را بگیرد

و رادیو بگوید

               مه

                  عزراییل

                          یا چیز دیگری آمده است

اما شما نترسید

 بوی سوختگی از جگر سوخته‌ی هیچ شاعری نیست

سیگارم

           دود

                  شده.