به سبزاندیشانی که خون سرخشان جاریست
این کاغذ سیاه است!
تازگی از زنگ تلفن میترسم
مبادا بشنوم
با فرقی شکافته و قلبی سوراخ
میروند میدان آزادی
نه خِرخِر مرگ
نه قُل قُل خون!
با توام مگسک!
قرار بود سینههای دخترانمان شکوفا باشد
نه جای هرزهگردی گلولهها
و از میلهها گندم برویَد
نه سلول!
مادر که تازه رسیده میگوید:
هنوز هم
این خیابانهای شلوغ کژدم دارد.
***
امروز منتظرم تا نامی برای نبودنتان بیابم
و بگویم
که در امتحان تاریخ همیشه من غایبم تکرار نمیشود
و در همان تاریخ
روی یک برگ کاغذ نوشتهاند:
« بزن اینجا! »
او که نشانی را خوب میدانست
ماشه را کشید!
اما داستان تمام نشد
اکنون این گلوله مغلوب تمام قلبهاست و
چند تای دیگر با نفیرشان هنوز در خیابانهای تهران سرگردانند!
***
هی مگسک!
نوکت را از روی شقیقهام بردار
این خال سیاه نیست
تنها لکهی بازیگوش جوهریست که هرگز کلمه نشد.
تیر ۱۳۸۸
۱۰- گاهی زیاده از حد محافظه کار میشم. نگارنده(به قول محمد قائد) علت آن را زندگی در فضای اجتماعی ایران میداند و بدهیهایی که بالا آورده.
۱۱- در عذابم چون هیچ وقت نمیتونم ذرهای از محبتهای مادرم رو جبران کنم.
۱۲- گاهی بی که بخوام شبیه خودم نیستم. یعنی دارم ادا در مییارم.
۷- حرف درس خوندن که میشه زیادی تنبل می شم.
۸- بیشترین حجم دروغی که گفتم متعلق به ۱۳۷۸ هست. آمارشم هیچ جا موجود نیست که بخواین ببینین.
۹- دارم به اعتراف کردن معتاد می شم.
------------------------------------------
دوباره خواب ندیدن هام شروع شده. هروقت ناراحتی هام انقدر زیاده که تحملش برام سخت می شه. مغزم خود به خود همه چیز رو پاک می کنه. یعنی این که روزها به اندازه کافی کابوس می بینم.
۴- گاهی اوقات انقدر جو گیر میشم که تمام کارهایی که می دونم درست نیست رو هم انجام میدم.
۵- دلم میخواد برم سفر. نمیتونم.
۶- زیادی بدبین شدم، فکر کنم عجیب نیست.
----------------------------------------------------
یه رفیقی داشتم که کُلیه ش رو فروخت برای این که تو خرج زندگی لنگ میزد. آخرش هم انقدر هشتش گرو نهش شد که زنش ولش کرد و با دختر کوچولوشون رفت. آخرین باری که دیدمش گفت: نیما می خوام پیاده دور دنیا رو بگردم، با چندجا هم حرف زدم خرج سفرم رو اونا بدن.
جدی نگرفتم. یه مقداری بدهی بالا آورد. فرار کرد رفت مشهد. اونجا تصادف کرد و مُرد. چند سال پیش بود؟
یادم نیست...
کاری به سنت آگوستین و روسو ندارم. می خواهم از این به بعد اعتراف کنم شاید خودم هم فهمیدم چه مرگمه.
۱- هر وقت به کافه می رم حتا بعد این همه سال دلشوره می گیرم. نمی دونم از آدما می ترسم یا...؟
۲- امروز ۱۸ تیر بود. می گن...
۳- ۲۸ سالمه هیچ کدوم از اون غلطایی که می خواستم بکنم رو نکردم. همش یه غلطای دیگه کردم!
گاهی به حماقت خودم چنان اعتقاد پیدا می کنم که هیچ وقت به رابین هود هم اینقدر اعتقادنداشتهام. مثل همین امشب.که یک ساعتی نشستم و آرشیو وبلاگ توکای مقدس رو خوندم. از بعد ۲۲ خرداد روزگارم قاراشمیشتر از قدیم هم شده. همون چند روز اول رفتم و برای مهارت طراح گرافیک رایانهای ( از اون اسمگذاریهای مسخره) ثبتنام کردم تا بلکه این دیپلم داغون رو که به خاطر ۳ تا درس ول کرده بودم، بگیرم. انتخاب رشتهی اتومکانیک یکی از بزرگترین اشتباه های زندگیم بود. از همان دوران نکبت طفولیت نمیفمیدم که چرا آدم باید توی چرک و روغن چرخ بزنه و بدون این که این پرسش کلان توی مغزم حل بشه و تنها به این دلیل که در رشته فنی اتو مکانیک قبول شده بودم به هنرستان رفتم تا به قول معروف از چیزی که میترسیدم سرم بیاد.تا همین چند روز قبل تر که گفتم ثبتنام کردم و خوشحال ۵ تا کتاب گرفتم که تا ۲۵ تیر امتحان بدم و همون شب اول ۷۰ صفحهی یکی شو خوندم. غافل از این که تصمییم ادامه تحصیل از شوکِ پس اعلام نتایج انتخابات بود. اما ۲-۳ روز که گذشت و تا امروز همون مَرز همیشگی بلاتکلیفی و کلافگی که آدم رو بدتر از یه قطع نخاعی فلج میکنه سراغم اومد. در قبال این قضیه نمیدونم چه کنم. شاید برای همین تا این وقت صبح- شب نشستم و آرشیو وبلاگ توکا رو خوندم. شاید به خاطر این که تو نوشتههاش یه جور نیما تقوی میدیدم با این تفاوت که من خودمو زیاد تنها نمیبینم یا زیاد به تنهایی اسپرمیم فکر نمی کنم. اما به نکبتی که خونوادهی توکا رو گرفت البته از نوع نکبت خونوادگیه خودمون آشنام.
این روزا بیشتر از همیشه به آینده امیدوارم و بیشتر از همیشه نمیفهمم چرا این روزای گُه تموم نمیشه! خدا پدر توکا رو بیامرزه یک ساعتی تنهایی مو پر کرد!