آدمهایی که دوست دارند بت باشند در بسیاری از موارد به مضحکهی روزگار تبدیل میشوند و عاقبت بهتری از خویشرنجان ندارند که در اغما صلههای آسمانی را پس میزنند و چهارپایهی شل و ولشان را کنار کرسی ذات اقدس میبینند. شاملو برای خیلیها بت بود و هست. پشت افسانه پردازیهایی که از این مرد ادب میشود میتوان بسیاری از این بتپرستان را دید که به دنبال رویینتنی و در اصل دون کیشوتی هستند تا کژی قامتشان را از یاد ببرند و بر لشگر اهریمن بتازند.(زکی!)
ضمن تلنگر زدن به کاخ حبابی ایشان عرض میکنم که اعتراف امشب از باب ابراهیمیت بنده نیست و ضمن اینکه تبر را به اهلش سپردهام مرا با بُت احمد شاملو کاری نیست که بسیاری از یاران غارش در روز تلخ تشییع سوار بر آن مرکب آبی (نیسان بود گمانم!) شعرهایش را اشتباه برای ملت واگویه میکردند و مردم درست تحویلشان میدادند. بت شاملو پیشکش بت پرستان! سخن امشب اما تکریم از مردیست که بیش از تمام دیگران توانست کار ادبی جای حرف دار تولید کند. چه در هنگام برگردان و پژوهش و چه در آن سرایش. والبته با این لحاظ که تنها املای نانوشتهاست که هیچگاه غلط ندارد.
شاملو ادبیات را به سان کار پذیرفت و بی بازنشستگی در تمام سال های زندگی مشغول بود تا در این فرصت کم هزار توهای جدید و کهکشان های غریب را بیابد و سرود و سرود، تااین که بی آن که رضایت بدهد از آستان اجبار گذشت. اعتراف می کنم تا روزی که گفتند بزرگترین شاعر زنده ی ایرانی هم درگشته است من هم در اگر بودم که باید او را بپرستم یا نه!
دلیلش هم این بود که خدایم را همان ایام مصادره کرده بودند، از اهلی پام( دیاسپام، کلوناسپام و...) هم نبودم که از مواهب آرامش شیمیایی برخوردار شوم، از سویی نیاز پرستش هم برایم رفع نشده بود و همینطور گیج می خوردم... که شاملو در بیمارستان ایرانمهر درگذشت. روز تشییع برای ادای احترام و شاید اولین و آخرین سلام با اسپاسم شدید معده و تب و ضعف به در اصلی بیمارستان رسیدیم و آمبولانسی که می خواست به میان جمعیت بیاید را دیدیم و اشک آدم ها که اشک آدم را در می آورد از این که خیلی ها هم هستند که مثل تو فکر می کنند و اصلن این همه آدم هنوز هست. آنچه در آن روز گذشت تا یادداشتی مبسوط بماند و تنها این را بگویم یک آن آیدا را دیدم. شگفت زده شدم چون شعر شاملو زمان را متوقف کرده بود. منتظر هزار کاکلی شاد بودم و گنجشککان پر گوی باغ نه آن لکه های پیری بر پشت دست و قامتی که شاید به خاطر رفتن شاعر خمیده شده بود و چین و چروک ها...
اما حضور شاعر دلیل کشف شد. هنگامی که آیدا از پس پنجره ی شکسته ی آمبولانس به او نگریست انگار که نه حتمن نگرانش بود...