جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز
درباره من
آرامشگاه جایی برای خفتن نیست که حتا در خواب هم کابوسها امانت نمیدهند. گاهی جایی میخواهی بی دغدغه و دور از هیاهوی جهان که در زیر انبوه شاخه های درختی کهن لم بدهی. جایی امن که میدانی به برکت آن که افتد و دانی، نداری. پس دور میشوی از آنچه داشته ای و نوشتهای تا شاید برگی نو. باری از اینک در این آرامشگاه با چشمانی باز نشستهام. شاید چون کنتِ بدنامِ دراکولا، البته بیعادتِ خونخواری. دانستن ۲ نکته بد نیست که یکی سر زدن و البته نخواندنِ فاتحه است و دیگری کنکاش دربارهی فراموشیهایمان، تا هستیم.
ادامه...
این شهر راببین که همین سر نوشت توست
حتا جهنم است اگر این بهشت توست
این کوچه های غم زده این شحنه های شب
این سینه های از بد تقدیر لب به لب
این روز های بغض فرو خورده در گلو
این گرده های ساده با دشنه روبرو
لبخند های بوی تهاجم گرفته را
این پینه های ماتم گندم گرفته را
این دوستان خوب به ظاهر بزرگ را
باطن هزار مرتبه بدتر ز گرگ را
حالا دوباره شهر خودت را نگاه کن
شهری دگر برای خودت روبراه کن
باید که رسم دولت ضحاک عوض شود
با دستهای کاوه بی باک عوض شود
امید دارم این غزل شادیت شود
این انقلاب راهی آزادیت شود
زیبا بود
بهت بگم؟؟/
گذرایام پیرش کرده..