به سبزاندیشانی که خون سرخشان جاریست
این کاغذ سیاه است!
تازگی از زنگ تلفن میترسم
مبادا بشنوم
با فرقی شکافته و قلبی سوراخ
میروند میدان آزادی
نه خِرخِر مرگ
نه قُل قُل خون!
با توام مگسک!
قرار بود سینههای دخترانمان شکوفا باشد
نه جای هرزهگردی گلولهها
و از میلهها گندم برویَد
نه سلول!
مادر که تازه رسیده میگوید:
هنوز هم
این خیابانهای شلوغ کژدم دارد.
***
امروز منتظرم تا نامی برای نبودنتان بیابم
و بگویم
که در امتحان تاریخ همیشه من غایبم تکرار نمیشود
و در همان تاریخ
روی یک برگ کاغذ نوشتهاند:
« بزن اینجا! »
او که نشانی را خوب میدانست
ماشه را کشید!
اما داستان تمام نشد
اکنون این گلوله مغلوب تمام قلبهاست و
چند تای دیگر با نفیرشان هنوز در خیابانهای تهران سرگردانند!
***
هی مگسک!
نوکت را از روی شقیقهام بردار
این خال سیاه نیست
تنها لکهی بازیگوش جوهریست که هرگز کلمه نشد.
تیر ۱۳۸۸
سلام همولایتی.کلبه حقیرمان منور شد به قدومتان.من سالهاست نیما تقوی رو دورادور میشناسم.در نشست های ادبی که جسته و گریخته برگزار میشود و همان هم غنیمتیست برای ما تشنگان و آخرین بار هم در کافه فروغ روز نشست ژیژک که البته خیلی دیر آمد.میدانستم ژورنالیست بسیار توانمندیست اما نمیدانستم به این زیبایی و عمق شعر هم میسراید.از خواندن اشعارت چیزی نصیبم شد که این روزها کیمیاست.لذت.واژه هایت سرشار.
سلام عزیزم
افتخار دادم لینکوندمت.
به روزم.
سر بزن[چشمک]
قشنگ بود
سلام همولایتی.با یه پست خاص منتظر حضورتم.