آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

بردار!

shooting 

هی مگسک!

نوکت را از روی شقیقه‌ام بردار

این خال سیاه نیست

تنها لکه‌ی بازیگوش جوهری‌ست

که هرگز کلمه نشد.

برداشت اول با موفقیت!

:((

روز/ کافی نت/ داخلی

 بله! رسیده بودیم اون‌جا که قفسه‌ی‌ کتابخونه شکست و کتاب‌ها ریخت رو سر هم. در همین لحظه...

- دررررررررررررررینگ! دررررررررررررررینگ!

- بفرمایید؟

- قربان یه چک ۳۰۰ تومنی برای فردا دارید پاس می‌شه؟

- حتمن!

- خدا نگهدار.

- بای.

- جانم؟!

- خدانگهدار.

...بله! ریخت رو سر هم و من به این نتیجه...

- دررررررررررررررینگ! دررررررررررررررینگ!

-بله؟

- آقا نیما ۶۵ تومن بابت سلفون کاراتون بدهکارید!

- فردا ایشالا.

-امری نیست؟

- عرضی نبود.

-بای!

-جانم؟!

-عرض کردم خدانگهدار!

و من به این نتیجه رسیدم که باید زودتر به فکر یه کتابخونه‌ی درست و حسابی...

- دررررررررررررررینگ! دررررررررررررررینگ!

- بللللله؟

- سلام می خواستم یادآوری کنم یه چک ۴۵۰ تومنی برای سی‌ام دارید.

- صداتون نمی‌یاد!

-گفتم یه چک ۴۵۰ تومنی برای سی‌ام دارید.

- قربان صداتون نمی‌آد!!!

-خالی نبند بابا!

- انگار حالیت نمی‌شه صدات نمی‌یاد!

(همه توی کافی‌نت به نیما نگاه می‌کنند. او به همه نگاه می‌کند. به مانیتور نگاه می‌کند و به روی مچش که ساعت نیست. آخر یادداشت قبل را سه نقطه میگذارد و از در کافی‌نت خارج می‌شود.)

کات.

مرا تو بی سببی نیستی!

 

book

قفسه‌های کتابخونه‌ی من از همین قفسه‌های سیمی هست که زور چندانی هم برای نگه داشتن تعداد زیادی کتاب ندارند. زمانی نه چندان دور یکی از بهترین تفریحاتم این بود که وقتی برای فکر کردن( نه چیز دیگه) روی تخت دراز می‌کشم به قفسه‌های کتابخونه‌م نگاه کنم و کتاب‌ها رو خیلی ذهنی مرور کنم.  اما چند وقتی‌ی که به دلیل کمبود جا کتاب‌ها خیلی غمگین روی هم تلمبار شدن. مطمئنم اگر خواب می‌دیدم هر شب کابوس همین کتاب‌ها بود که می‌خواستند انتقامشون رو بگیرن. اما خارج از بحث خواب دیدن یک شب احساس کردم که کتابخونه‌ام میخواد خودشو بندازه روم مثل بختک. لحظه‌ای هم خشکم زد. فکر کنم توی تاریکی با هم چشم تو چشم هم شدیم( با روح کتاب‌ها). بگذریم این گذشت تا ۳ شب پیش یکی از قفسه‌ها شکست...

روزمره‌گی با زلزله رفع می‌شود

ingmar bergman

روزمره‌گی با زلزله مداوا می‌شود.

این جمله‌ی بالا، هرچند تکه‌ای از واپسین شطحیات، اما  از خودم بود. طبق معمول نوشتم، شود چراغ‌ راه آیندگان. دو فیلم از آقایی به نام برگمان گمانم اسم کوچکش اینگمار بود - اسنوبی رو حال می‌کنین!! - ملاحظه( این همه زظ ض  نمی دونم می‌خواسیم چیکار)‌ کردیم زرتمان قمصور شد.

یکی صحنه‌هایی از یک زندگی زناشویی بود و دیگری زندگی چند عروسک خیمه شب بازی. حالا که به یمنِ حضور رفقای قاچاقچیِ  DVD  درِ رحمت دنیوی رو به ما نیز باز شده، ما نیز فهمیدیم که چرا می‌گویند برگمان کارگردان بزرگی بوده‌ یا هست یا خواهد بود. هرچند که همراه رفیقش آقای آنتونیونی چندی پیش بدون هماهنگی با وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جمهوری اسلامی ایران، مُردند.

باری، فیلم اول صحنه‌هایی از... هرچند فیلم جذابی‌ست اما ۳ روز طول کشید تا بتونم ببینمش. اما نسبت به فیلم زندگی چند عروسک ... قد و قواره‌ی کوچکتری دارد. نمی‌دانم سایر بزرگان فن ( ! ) در این رابطه چه نظری داشتند اما به دلایل متعدده که از حوصله‌ی آقای کافی‌نت خارج است این فیلم را بیشتر پسندیدم. شاید دیوانه پسندم و با آدم‌های مشکل‌دار بیشتر حال می کنم شاید هم ریتم مداوم صعودی این فیلم یا بازی‌های خوب یا موضوع‌ منطبق با سلیقه و دغدغه‌ام باعث این شیفتگی شده. نمی‌دونم راستشو بخواین نیتم از نوشتنِ این یادداشت تعظیم در برابر برگمان بود. می‌خواهم به عمده‌ی مخاطبان وبلاگم- با شما ۵ نفر هستم!- بگویم اگر نیما نبودم دوست داشتم اینگمار برگمان باشم!

چند لحظه لطفن!

دوستم به این نتیجه رسیده که من دو رو هستم. من خودم معتقدم که چندین و چند رو دارم. اما اگه منظورش تزویر و ریا و این حرفاست قبول ندارم. و اصل حرفم اینه که به خیلی چیزها اعتقاد ندارم. کاش دوستم می‌فهمید هیچ توطئه‌ای در کار نبوده. فقط کشیدن‌ِ بار دنیا برام سخته. کاش می‌فهمید به تمام چیزهایی که گفتم اعتقاد دارم. کاش می‌فهمید که من هم می‌فهمم. کاش می‌فهمید که نه ساده بوده نه راه راه و به خاطر چیزی که بوده و چیزی که هست دوستش دارم و همیشه می‌خواستم که اون هم منو دوست داشته باشه، همین قدر که من دارم. کاش انقدر دنبال چیزای عجیب غریب نبود که آدم گیج شه. برام نوشته:« نمی‌‌دونم چرا هر بار می‌آد یادم بره دنیا باید بهم نشون بده که یه کثافت جای یه کثافت دیگه رو می‌گیره.» یه چیزی شبیه این. اوضاع چند روز دیگه برای دوستم عادی می‌شه. اون دوست‌ها موسیقی‌ها فیلم‌ها و کتاب‌های خودشو داره و این قابلیتو که از کثافت‌ها چیزای خوب بسازه. فقط می‌مونه من که شاید شکل یه زخم بمونم. این برام غم انگیزه به اندازه‌ی ماجرای غم‌انگیز و باور نکردنی‌یه اِرندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش. خب وقتی فکر کنی تو یه گوشه‌ی مخ رفیقت تبدیل به یه آدم مثل بقیه‌ی آدم‌ها شدی اصلن خوب نیست. اون وقته که دوست داری مخِ دوستت رو بکوبی تو سقف. دوست عزیز من هیچ فرقی نکردم همون آدم قبلی هستم، و همون حسی رو هنوز بهت دارم که قبلن فکر می‌کردی دارم و این حس عوض نمی‌شه. این حرفا تکراری باشه یا نباشه، حقیقته و همینه که هست.

 دوستت دارم

 همیشه

 با عشق بی تردید

همه‌ی کهکشان‌ها متحد شده‌اند به خاطر ما

دوره کردن بعض چیزها پنجره‌ای‌ست به ناشناخته ها. بعد از سال‌ها بیزاری از این که کوئیلو را شناختم خوشحالم. نه به خاطر کتاب‌هاش. به خاطر یک جمله و به خاطر سهمیه‌ی یک نخ سیگارم که حالا خیلی بیشتر از یک نخ شده. شاید به خاطر یک تصادف.

سیزیف که من باشم

جهان بار صعبی‌ست بر شانه‌های من

اما وقتی مست می‌کنم

تپلی‌ی خوشکلی‌ست در آغوشم.

مطالب وبلاگم رو  یه بار از اول تا آخر خوندم بر عکس امیلی پولن که زندگی تو وبلاگش موج می زنه یادداشت‌های من پر از حسرت و دریغی. خوشم نمی‌یاد شاید بعد از ۵ سال وب نویسی رو بذارم کنار. دو ماه پیش آرزویی کردم که زود برآورده شد. اما توش موندم. اگر آمادگی‌ی چیزی رو نداشته باشی  برآورذه شدنی آرزوها هم نمی‌تونه کاری برات بکنه.

کاش...

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

 

یه زمانی وقتی این شعر رو می‌خوندم بیشتر از شاعر آه می‌کشیدم اما الان این سئوال برام پیش اومده که چرا؟

هنوز جوابی کاملی پیدا نکردم اما همین که پیداش کنم جواب چند سئوال دیگه هم خود به خود داده می‌شه. این روزها بیشتر از این که دلم برای کسی تنگ بشه می ترسم که کسی نباشه.که دلتنگ بمونم.

 

گاهی که سیگار

سیگار

هوس سیگار که می‌کنم طپش قلب شدید می‌گیرم، دچار نفس تنگی می‌شم و هیچ چیز نمی‌تونه ناجی بشه جز یه نخ سیگار. شاید یه روز مردم براشون قابل درک نباشه که اجدادشون تا  قرن بیست و یکم دخانیات مصرف می‌کردند. من همین جا بهشون اعلام می‌کنم: هی! شما چتونه؟ یکم شرایط ما رو درک کنید. تاریخ بخونید.

یادم به پدرم افتاد که بعد از ۳۳ سال مصرف انواع مخدر‌ ترک کرده. راه هلش خیلی آسون تر از چیزایی بود که امتحان کرده بود. نوع عادت رو عوض کرد. جلسات NA جای هروئین و دیگران و گرفت.

من هم امروز تصمیم گرفتم که به جای سیگار یه یادداشت بنویسم. نمی‌دونم الان که از کافی‌نت برم بیرون سیگاری روشن خواهم کرد یا نه، اما از این که این یادداشت رو نوشتم خوشحالم.