این روزها که سرگردانی چاشنیِ بلاتکلیفی شده، صبح ها ورزش میکنم. هر چقدر حسِ نوشتن هست حس خوندن نیست و هر چقدر حس چای خوردن فوران می کنه از قهوه فراری شدهام که طپش قلبم خود به خود بالاست.چند شب پیش توی کافه منتظر دوستی نشسته بودم. دیدم که از اون دست خیابون داره مییاد. یاد اگنس افتادم در جاودانگی. همون موقع طرح یک داستان توی ذهنم کامل شد. اون شب فهمیدم که توی بیبیسی کار کردن خیلی مهمه و این که بعضی آدم ها چرا نچسبن. هر چند به من اصلن مربوط نیست. در ضمن تازه فهمیدم نوشتن در جایی که فقط سه نفر می خوننش چه حالی داره. دلم برای فندک زیپوی دوستم تنگ شده. فقط برای فندکش ها!
نیما جان٬
من theme بلاگ خودم رو عوض کردم.
یه سر بزن ببین چطوره!