جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز
درباره من
آرامشگاه جایی برای خفتن نیست که حتا در خواب هم کابوسها امانت نمیدهند. گاهی جایی میخواهی بی دغدغه و دور از هیاهوی جهان که در زیر انبوه شاخه های درختی کهن لم بدهی. جایی امن که میدانی به برکت آن که افتد و دانی، نداری. پس دور میشوی از آنچه داشته ای و نوشتهای تا شاید برگی نو. باری از اینک در این آرامشگاه با چشمانی باز نشستهام. شاید چون کنتِ بدنامِ دراکولا، البته بیعادتِ خونخواری. دانستن ۲ نکته بد نیست که یکی سر زدن و البته نخواندنِ فاتحه است و دیگری کنکاش دربارهی فراموشیهایمان، تا هستیم.
ادامه...
دوره کردن بعض چیزها پنجرهایست به ناشناخته ها. بعد از سالها بیزاری از این که کوئیلو را شناختم خوشحالم. نه به خاطر کتابهاش. به خاطر یک جمله و به خاطر سهمیهی یک نخ سیگارم که حالا خیلی بیشتر از یک نخ شده. شاید به خاطر یک تصادف.
تو مگه نمیدونی ما بالا شهریم ؟ در یخونه مون پنگوئن داریم؟
اینجا که سرد شده!!
کجایی تو بابا
من باز رسیدم به اینجا که
کسی نیست جز من من با من