دوستم به این نتیجه رسیده که من دو رو هستم. من خودم معتقدم که چندین و چند رو دارم. اما اگه منظورش تزویر و ریا و این حرفاست قبول ندارم. و اصل حرفم اینه که به خیلی چیزها اعتقاد ندارم. کاش دوستم میفهمید هیچ توطئهای در کار نبوده. فقط کشیدنِ بار دنیا برام سخته. کاش میفهمید به تمام چیزهایی که گفتم اعتقاد دارم. کاش میفهمید که من هم میفهمم. کاش میفهمید که نه ساده بوده نه راه راه و به خاطر چیزی که بوده و چیزی که هست دوستش دارم و همیشه میخواستم که اون هم منو دوست داشته باشه، همین قدر که من دارم. کاش انقدر دنبال چیزای عجیب غریب نبود که آدم گیج شه. برام نوشته:« نمیدونم چرا هر بار میآد یادم بره دنیا باید بهم نشون بده که یه کثافت جای یه کثافت دیگه رو میگیره.» یه چیزی شبیه این. اوضاع چند روز دیگه برای دوستم عادی میشه. اون دوستها موسیقیها فیلمها و کتابهای خودشو داره و این قابلیتو که از کثافتها چیزای خوب بسازه. فقط میمونه من که شاید شکل یه زخم بمونم. این برام غم انگیزه به اندازهی ماجرای غمانگیز و باور نکردنییه اِرندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش. خب وقتی فکر کنی تو یه گوشهی مخ رفیقت تبدیل به یه آدم مثل بقیهی آدمها شدی اصلن خوب نیست. اون وقته که دوست داری مخِ دوستت رو بکوبی تو سقف. دوست عزیز من هیچ فرقی نکردم همون آدم قبلی هستم، و همون حسی رو هنوز بهت دارم که قبلن فکر میکردی دارم و این حس عوض نمیشه. این حرفا تکراری باشه یا نباشه، حقیقته و همینه که هست.
دوستت دارم
همیشه
با عشق بی تردید