آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

تِکلمه‌ای پسِ مرگِ تَن با شاعر

برای علی نسیمی رفیق شاعرم که رفت

نیما تقوی

«صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی

ای به اندازه! ای بی تظاهر! می‌توانم بپرسم کجایی؟»*

 

یک بار تلاش کرد برای بینایی سنجی مخاطب** دومی را هم داشت آماده می‌کردکه... اتفاق افتاد. رو به رویم نشسته با همان لبخند قدیمی که انگار «این به اصطلاح سرنوشت خنده دار نیست؟» صدایش را نمی‌شنوم. اما می‌بینمش با همان نگاه آرام و رام که خودش هرگز نبود. سکوت، خط ممتدِ سکوت.

 بیشتر شاعر بود یا رفیق؟ حالا که نیست حفره‌ای هست که بودش را معنی و شاعرانگی را هِی می‌‌کند. حالا که نیست می‌ترسم از ترسناکیِ شعرهاش که حتم خودش هم از آن‌ها می‌ترسیده و بیشتر می‌ترسم وقتی که می‌بینم مرگ آگاه بوده و ترسناکیِ زندگی سنگ- ترسی شده بوده روی شانه‌هایش مثل یکی که سیزیف داشت و شاعر نخواست که سیزیف باشد. سنگ- ترسی که من هستم و شما هستید: صورتک‌های خیلی مؤدب، نقش‌های زیادی خدایی!

باز هم می‌خندی شاعر؟ حالا که از  ثانیه‌ها گذشته‌ای و عقربه‌های ساعت نهیبم می‌زنند و من از تو دور می‌شوم و تو دور تر از من، کاش فقط یک چیز را بگویی، «ماهِ بعد، آفتابِ بعد، بعدِ بعدها» سرنوشت « زل زدن به میله‌ها، به سیم‌خاردارها» که نیست؟

مگر خودت نگفته بودی «بهانه نمی‌خواهد حرف      که نمی‌زند آدم»؟ باز هم خط ممتدِ سکوت؟

می‌دانم. حتم نباید دوتا معترضه کنارِ کلمات باشد که یعنی دارم اعتراض می‌کنم یا داد کشید که...  همینطوری هم می‌شود گفت مثل همین شعرها که می‌ترسیم از حقیقتشان. شاید دوست داشتی مثل کودکی که می‌ترسد از این‌همه ترسناکی به آغوشِ مادری پناه ببری که از 9 سالگی‌ات نبود. تن به شعر سپردی و در 33 سالگی مادرِ بزرگتری پیدا کردی که خاک بود تا جنین شوی در آغوشش تا خاک شوی به اندامش. می‌روی بی ما که چه؟ که خودت هم شعر... که من هم روایت کنم پریدنت را؟پس چنین شود روایت مرگ شاعر: در هوای سردِ بین جاده‌ها و انتظار، یک ستاره زیرِ پلک خسته‌ی زمان نشست. شاخه‌ای به زیرِ دانه‌های برفِ شب شکن، با صدایِ تیزِ او نیامدش شکست. کوه‌های رنگِ خوشه‌های یأس، رنگ برف، در لباس نو و پاک خود برای دیدنت از طلوعِ ابر تا همین غروبِ نا اُمید مانده‌اند، بلکه شادشان کند رسیدنت. «خالی از صدای سگدوی عیالوارها» آسمان کنون به رنگ تیره‌ی شبانه است. بی دلیل نیست این اشاره‌های سرد باد، نور این ستاره‌های جابه‌جا نشانه است.  خاک سرد و ابر می‌شود نفس، نه! پوزخند. باز هم بخند بازهم بدو، فرارها. «نیشخند موذیانه‌ی تفنگدارها! هن و هن ِ بی رمق دویدن شکارها.» ها بزن به دست‌ها به شعرها به اشک‌ها. چار پاره شو و تن بده به شعر آخری، خط خطی نکن علی که زود ثبت می‌شوی. شعر می‌شوی، ستاره می شوی و می پری.


* تمام سطرها و کلماتی که درون گیومه هستند متعلق به شاعرند.

**  متنی برای بینایی سنجی مخاطب. نسیمی، علی. فروردین 1383، انتشارات شروع.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد