آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

هوا بهار کرده

از ننوشتن اگر بخواهم بنویسم باید از همه‌ی گرفتاری ها بنویسم در جواب تمام دوستان و تنبلی که مزید علت است. 

دیروز ابرهایی که آمده بودند روی آسمان شیراز را خفت کردند برای باروری و بارش. این دفعه کارساز بود و  به جای این که ابرها بروند پاکستان ببارندُ خیابان‌ها و کوچه‌های شیراز آب‌پاشی شدند تا ما هم مرحمتی کنیم و قدمکی بزنیم. که رای‌مان برگشت (شما بخوانید تنبلی). کلن هوا بهار کرده.

تهران که تازه بودم، خاطرات زهرا حسینی از جنگ به نام « دا » را خریدم که می‌گفتند چاپ چهاردهم شده اما روی کتابی که من گرفتم نوشته چهارم. کَل کَلی هم با پخاش‌های کتاب ( مراکز پخش) داشتم که مشروح آن را بعدن به اطلاع می‌رسانم. فقط بدانید که فاجعه است. 

دیگر این که رمانی  به زودی چاپ خواهد شد که حالی به ادبیات‌مان خواهد داد بعد سال ها.( بگیرید پیشگویی)  

جزییات در پست بعد.

آرامشگاه تعطیل نمی شود

من آرامم  

آرام تر از نبض یک مرده 

 یادت هست چه می‌گفتی...۱ 

  

 

مدت ها نبودم. همه ی راه های رسیدن به آرامشگاه جز کافی نت مسدود شده اند. دوباره اما می خواهم بنویسم تا چه پیش آید.

 

 

پ.ن: 

1- مایکوفسکی 

2- هر صد سال یکبار می آم با کمال کمرویی می گم  دوباره می خوام بنویسم. 

3- هنوز کسی به این جا سر می زنه؟

 

عنکبوت دوست داشتنی من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه گویم؟

 پسغامی از دوستی رسیده به این شکل: 

«هر کی می خواد بفهمه نمی فهمه فقط غم نفهمیدن دیگران باهاش می مونه هر کی نمی خواد بفهمه یا می فهمه یا خوشبحالش هر کی می خونه محجور میشه تا عاقل بشی همه می گن دیونه شده بعی وقتها دلم می خواست تو این دنیا نباشم میون این همه گاو ولی بیخال شدم حدود سه میلیون تومن کتاب رو فروختم صد هزار تومن فقط صد هزار تومن تنها چیزی که نگه داشتم بوف کور چاپ اول ۱۳۵۷ بود و اصول روانشناسی پسیک آنالیز از فروید با کمدی الهی دانته همین اونم واسه . . . اینکه واسه . . . اینکه واسه اینکه هیچی واسه اینکه شباهتم به جنده ای که و قتی کارش تموم میشه با غرور شلوارشو میکشه بالا تا بگه یعنی من هنوز درستم حفظ شده باشه ولی دیگه فایده نداره هم من می دونم تو دل اون جنده چی می گذره هم اون می دونه تو دل من چی می گذره راستی تو کجای این دنیا وایسادی آقای نیما یا کجاش نشستی یا شایدم خوابیدی هیچی ولش کن هیچ کس از خوندن جز سر در گمی چیزی پیدا نکرد من و تو هم روش راستی لطفا به هیچ وجه به وبلاگم نیا اصلا حوصله آدمایی مثل گذشته خودم رو ندارم. کتاب خون و حرف مفت زن ومتفاوت و محجور . بیچارگان دانا . ولی از تو خوشم اومد کلا خوشم میاد ببینم جلو آخری که قبلا آب می خوردم کسی داره آب می خوره راستی سیاسی ننویس گور بابای حکومت مثلا فکر کردی احمدی نژاد با حرفهای تو عوض میشه یا بوش اگه ازشون خوشت نمیاد بایکوتشون کن به نظرم کسی که کتاب می خونه ارزشش بیشتر از اونه که در مورد سیاست اونم سیاست ایران حرف بزنه دهنت کثیف میشه » 

 

 

*خیلی دلش پر بوده ها. 

 

1-من 3 میلیون رو به 100 هزار تومن نمی دم. چه برسه به این که کتاب باشه. 

 

2- نمایشگاه کتاب فارس تموم شد. مجموع عنوان های جدید از انگشتان دست کمتر بود. 

  

3- فکر نمی کردم کسی به اینجا سر بزنه.

از این هیاهو

گلایل ها در انتظار  

رفیق دیگری می‌رود.

نمی‌خواهم

نمی‌خواهم برای میله‌ها تن پیچکی باشم که شرم حبس را از آهن گندیده می‌گیرد...

زندان

امن خانه

از همه جا باید کوچ کرد. دیگر نمی خواهم عشایر باشم. دنبال خانه ای می گردم از آن خودم. خانه ای که امن باشد.

داستان نسل بی دهان فردا

در کودکی یاد گرفتم هنگامی که نمی توانم از پس مشکلی بر بیایم آن را فراموش کنم. این روزها هر وقت که حس نوشتن در آرامشگاه اوج می‌گیرد تمام تلاشم را می کنم تا ننویسم.

کنسرت شهرام ناظری در یزد به دلیل نگرانی از شلوغی و نداشتن امکانات برای کنترل جمعیت  لغو شد. آیا این همه نیروی گشت ارشاد نمی‌توانند جمعیتی اندک  را کنترل کنند؟ آن هم وقتی که می‌توانند وقت پر بهایشان را در مکانی مثل نمایشگاه کتاب هدر بدهند؟

چندی دیگر می‌خوانیم نه در داستانی همچون عزاداران بیل که مو سرخه همه چیز را می بلعید، بلکه در داستانی دیگر خواهد آمد حکایت قومی که برای خنده، شادی، حرافی و ... لب نداشت و در عوض چشم‌های‌شان بیقرار کار می‌کرد و می چرخید و می چرخید. این، داستان می شود پیش از این که اتفاق بیفتد.

 

خانه، خانه شد

ساعدی نوشت: خانه باید تمیز باشد. زن و مرد هرچه کردند خانه تمیز نشد و روی دیوار کرم ها موازی هم می رفتند و می‌آمدند و خانه تمیز نمی شد. نسل ها بر من رفت تا فهمیدم می‌شود خانه تمیز باشد.

دست آخر خانه خانه شد. 

ببین جهان چگونه کرده است راست!

در آخرین روزهای یک دوره از زندگی ام هستم. نه موسیقی، نه فیلم، نه نوشتن. تنها صدای سوتی را در سکوت می‌شنوم که آن هم نمی‌گذارد تکلیف  را با خودم روشن کنم. به خانه‌ای می‌روم تا تنها زندگی کنم. اتاق‌ها رنگ شده اما هنوز خانه خانه نیست. باید کف و پرده پوش شود بوی تینر هم برود و تمام فکرهایی که همان گاهی هم کافی ست تا مثل خوره تمام چیزهای دوست داشتنی ام را بخورند. در همین روزهای آغاز سال ۸۷ پرونده‌نیما بسته  می شود تا نیمای دیگری بیاید. امیدوارم با خیالی آسوده‌تر نه آنطور که مارکس گفت کمونیسم مرد، کمونیسم زنده است و نه آنگونه که سعید حجاریان جای کمونیسم را با اصلاحات عوض کرد. به گمانم می‌شود خراش‌ها و خراشیدگی ها را ترمیم کرد. مثل دیوارهای خانه‌ی جدیدم که یک هفته با خمیر بتونه به جانشان افتادیم تا صاف شوند. اگر صاف صاف هم نشدند بهتر که شده‌اند. مثل جای بعضی از این تعمیر‌های روی دیوار که در زیر نور کمی پیدا هستند. می‌خواهم به خانه‌ی نو بروم  در روزهایی که مسلمانان از فیلم فتنه که ندیده‌اند، بسیار خشمگینند، مارادونا پیراهنش را برای احمدی نژاد امضا کرده و فرستاده. رویش نوشته: با مهر برای مردم ایران. درست مثل علی خدایی که کتاب‌هایش را همیشه اینطور امضا می کند: با مهر علی خدایی. دلم برای مهربانی‌هاش تنگ شده. مارادونا در چهره‌ی رییس جمهور ما وجنات فیدل را دیده است و خواب نما شده که به ایران بیاید تا ما را از شر امپریالیسم برهاند. دوست دارم از بعضی چیزها بگذرم، از بعضی فکرها و از بعضی آدم‌ها. می خواهم یکبار هم که شده خواب اقاقی ها را بمیرم تا بفهمم خواب اقاقی ها را مردن یعنی چه.بوی بهار نارنج می‌خواهم در کف دریا که خواب باشم تا موج‌ها ماسه ها را بشورند.