آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

آرامشگاه

جوان کامکار ، نیما تقوی، این جا بیدار است. ۱۳۶۰ تا هنوز

میلاد نور مبارک باد

تن‌ها بدن‌ها به هم عادت می‌کنند. چاره‌ای نیست. اما بعضی از عادت‌ها زیاد باب طبع نیستند.

تولد دوستم بود که یلداهه بهش می‌گه جوج. دوستم و دوست دارم اما هنوز نمی‌دونم که توهم خوشبختی داره یا واقعن خوشبخته. دونستنش سخته.

بعد از مدت‌ها قبیله‌ای برای خودم پیداکردم. من قبیله‌ام رو دوست دارم.

راستی تولدت مبارک!

نسیان

سلام ...

یادم رفت!

...

مرگ من روزی فرا خواهد رسید.

فیلم زندگی من را دیدم. با بازی مایکل کی‌تن و نیکولیدمن. فیلم رو دوست دارم. چون مدت‌هاست به سطر اول این یادداشت فکر می‌کنم و دیگر این که خیلی از فیلم‌هایی که سال‌های بعد ساخته شده‌اند وامدار این فیلم هستند.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید.

تفلسف

حالا که نیستی

دنیا آنقدر کوچک شده که از من

 حتا دوتا ردپا را

تحمل نمی‌کند.

لبِ لعل گزان فرانسوی

لب لعلی گزیده‌ام که همه خفه!

در تاریخ بنویسند درسی شود برای آیندگان!

هومر و اخلاق

فکر نکنم هیچ کجای این هفته آرامش داشته باشد. از شنبه خیلی تلخ شروع شده تا امروز که از بانک زنگ زدند و گفتند چکی که فکر میکردم به تاریخ فرداست رو اشتباه فکر کرده‌ام و باید پول به حساب بریزم حالا از کجا؟ دیشب خانواده‌ی سیمپسون‌ها رو دیدم. در ابتدای فیلم هومر - بزرگ خاندان سیمپسون- در اعتراض به دیدن فیلمی که قبلن از تلوزیون پخش شده و حالا همه آمده‌اند و می‌خواهند در سینما ببینند خطاب به تماشاچیان و حتا من گفت: که همه‌ی شما احمقید. کی برای فیلمی که در تلوزیون پخش شده می‌یاد سینما و پول می‌ده؟

 البته من کارتون‌های سیمپسون را از تلوزیون ندیده بودم. چون ایران زندگی می‌کنم نه آمریکا و توهین هومر را بخشیدم. از فیلم خوشم آمد. اثر تواناییِ باز کردن نیشم را داشت. وقتی فیلم تمام شد فکر کردم مثل خیلی از کارهای دیگه‌ی آمریکایی می‌تونم فراموشش کنم. از اینش‌هم بدم نیومد.

یه دختری یه جایی داره یه کارایی میکنه که به من هم مربوطه. یه حسی بهم میگه!

جاودانگی

 

این روزها که سرگردانی چاشنیِ بلاتکلیفی شده، صبح ها ورزش می‌کنم. هر چقدر حسِ نوشتن هست حس خوندن نیست و هر چقدر حس چای خوردن فوران می کنه از قهوه فراری شده‌ام که طپش قلبم خود به خود بالاست.چند شب پیش توی کافه منتظر دوستی نشسته بودم. دیدم که از اون دست خیابون داره می‌یاد. یاد اگنس افتادم در جاودانگی. همون موقع طرح یک داستان توی ذهنم کامل شد. اون شب فهمیدم که توی بی‌بی‌سی کار کردن خیلی مهمه و این که بعضی آدم ها چرا نچسبن. هر چند به من اصلن مربوط نیست. در ضمن تازه فهمیدم نوشتن در جایی که فقط سه نفر می خوننش چه حالی داره. دلم برای فندک زیپوی دوستم تنگ شده. فقط برای فندکش ها!

کابوس‌هایی برای واقعیت

یکی از دوستان قول داد که آرامشگاه را به فضایی بهتر و امن تر منتقل کند، البته پس از این که خط تلفن‌اش وصل شد. امروز اما کِرم نوشتن سراغم آمده برای همین تا تلفن وصل شود و تا اساس‌کشی کنم، همین جا هستیم. دیشب آخرین فیلم دیوید لینچ را دیدم. اول فکر کردم کارگردان ادای لینچ را در آورده بعد فهمیدم که نه خود حضرت مذکور زحمت کشیده و فیلم سازی کرده اند. از آن‌جایی که زیرنویس فارسی و انگلیسی هر دو افتضاح بودند و باعثِ این‌جور نوشتن این یادداشت شدند، نیمه کاره از دیدن فیلم انصراف دادم.

بعد زندگی زیباست  بنینی را دیدم. یادم آمد که این فیلم را هم نیمه کاره قبلن دیده‌ام .دوست داشتم. ببر و برف هم خوب بود.

این روزها نمی‌توانم کتاب بخوانم. فقط فیلم.

 

مهر و آغاز به کار مدارس و از این حرفا

 

 

دیدار با یک دوست قدیمی برای محیط آرامشگاه مفید است.

فواید:

۱- نوشتن یک یادداشت جدید بعد از ۲ ماه.

۲- احساساتِ سینما پارادیزویی بعد از ۷ سال.

۳- دیدار اتفاقی در شب آشنایی پس از ۷ سال.

۴- ۳ ساعت حرف نو زدن با آشنای قدیمی.

۵- بقیه اش به خودم مربوطه.

دیشب نه زندگی رو دیدم و دوستش داشتم. با ۲ نفر دعوا کردم. با چند نفر هم اس ام اس بازی.

از امروز هم تصمیم گرفتم ورزش کنم، این جا بنویسم و حال کنم.

برگ نخست

 

آرامشگاه جایی برای خفتن نیست که حتا در خواب هم کابوس‌ها امانت نمی‌دهند. گاهی جایی می‌خواهی بی دغدغه و دور از هیاهوی جهان که با چشمان باز نگاه کنی و بیاندیشی. جایی امن که می‌دانی به برکت آن که افتد و دانی،‌ نداری. پس دور می‌شوی از آن‌چه داشته ای و نوشته‌ای تا شاید برگی نو، خاستگاهِ حرفی نو شود.  باری از اینک در این آرامشگاه با چشمانی باز نشسته‌ام. شاید چون کنتِ بدنامِ دراکولا، البته بی‌عادتِ خونخواری. دانستن چند نکته بد نیست که یکی سر زدن و البته نخواندنِ فاتحه است و دومی کنکاش درباره‌ی فراموشی‌های‌مان تا هستیم.

همین بس تا برگ دوم